سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

پایان

و او بزرگ تر است ...

1- سال پیش در چنین روزی قبل از فوت کردن شمع تولدم، وقتی رفتم جلوی آینه و به خودم گفتم دیگه باید آدم بشم، فکر می کردم می تونم. تلاش می کنم، آدم میشم. انگار کن به جای بیست و اندی سال پیش، تازه به دنیا اومده باشی. اما نشد. و بدتر از اون اینه که دیگران فکر کنن تو آدمی.گلی.ماهی.خوبی. وای بر تو ای زیان کار.


2- دیگر نمی نویسم. یعنی فعلا دیگر اینجا چیزی نخواهم نوشت. دلیل اش هم فعلا برای خودم محفوظ باشد تا بعد.
شاید، روزی دیگر، جایی دیگر.
در پناه خدا.


3- دوستان هم خوابگاهی مدتی است وبلاگی راه انداخته اند گروهی، تا شاید از هم دور نشویم. گاهی به یاد آن روزهای خوب و بد در واحد سه-چهار خوابگاه زعفرانیه، در آن وبلاگ به نام حمید گلی خواهم نوشت. هرچند آنجا محفلی دوستانه است و ظاهرا شاید کسی جز خودمان از نوشته هایمان سر درنیاورد، ولی اگر دوست داشتید قدمتان روی چشمانمان.


سال نکو

و او بزرگ تر است ...
بهار آمد، بهار آمد، سلام آورد مستان را . . .


نوروزهاتان خجسته باد

پی نوشت: هفت سین ها و ماهی های سفره ها مان هم پلاستیکی شده اند.و احتمالا چینی.
               خدا نیاورد روزی را که نوروزمان هم پلاستیکی شود.

همنوازان حصار

    نظر

 و او بزرگ تر است ...

کمترین تحریری از یک آرزو این است

آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی

در قناری ها نگه کنَ در قفس َ تا نیک دریابی

کز چه در آن تنگناشان باز شادی های شیرین است.

کمترین تصویری از یک زندگانی :

                                 آب ،

                                    نان ،

                                          آواز!

ور فزون تر خواهی از آن

گاهگه پرواز

ور فزون تر خواهی از آن شادی آغاز

ور فزون تر ، باز هم خواهی .... بگویم ، باز؟


آنچنان بر ما به نان و آب ، اینجا تنگ سالی شد

که کسی در فکر آوازی نخواهد بود

وقتی آوازی نباشد

شوق پروازی نخواهد بود .


دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی


کاروان بی واژه

    نظر
و او بزرگ تر است...
خسته بودم و می خواستم تا انتهای مسیر چشمانم را بندم و استراحت کنم.
گفتم:"آریاشهر". زل زد به چشمهایم.
مسافر پشتی گفت:"بیا بالا".
سوار شدم. تازه متوجه شدم که راننده ناشنواست. این اولین بار بود که با یک ناشنوا که توان تکلم هم نداشت، هم کلام می شدم.
شروع کرد برایم حرف زدن.
تا پایان مسیر برایم گفت. بی آنکه بتواند حرفی بزند.
او می گفت و به گمانم خیال می کرد که می فهمم و من هم فکر می کنم که می فهمیدم.
از زندگی اش، سختی هایش، شغل اش و خیلی چیزهای دیگر.
از خانواده اش، خرج تحصیل فرزندانش، پوشاک و خوراک شان.
از مسیرهای کاری اش از صبح تا شب. و اینکه در یک مسیر کار نمیکند. و همه جای تهران را می گردد تا مسافران تکراری به تورش نخورد.
از دعواهایش با برخی مسافرها، یا گاهی با پلیس ها.
از نگاه های تحقیرآمیز برخی مسافرها.
از دزدی گفت که با تهدید چاقو همه دخل آن روزش را برده بود.
از تقاضاهای عجیب برخی مسافرانش
...
و از اینکه همیشه شاکر خدا بوده است و مدیون الطاف او.
با اینکه خسته بودم، از همصحبتی با او لذت بردم.

توهم

توهم ,     نظر

و او بزرگ تر است ...

آن روز سر حال بودم.
وارد که شدم با صدایی رسا گفتم: درود بر همگان.
گفت: چیه، تو هم فتنه گر شدی؟ اغتشاش گر ضد ملت. درود می فرستی؟
اول صبحی حالم  رو گرفته بود.(به یاد تکیه کلام بازیگر اون فیلم کمدی دهه هفتاد) باید حالش رو می گرفتم.
گفتم: آره چماق به دست مزدور ضد مردم.
گفت: سبز هم که پوشیدی.
گفتم: راستی یادت رفت که جواب سلام واجبه. یادت باشه به خاطر ترک واجبات کفاره بدی.
فردا نامه ای روی میز کارم بود. باز کردم . نوشته بود: برادر گرامی، جناب ......... از امروز با جنابعالی قطع همکاری می گردد.

 

 


ساختار شکن

و او بزرگ تر است...
در خاتمه مجلس بلند گفت: "برای شادی آن مرحوم، هر کجا که هستید یا نشستید، بلند بخوانید :"رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات" ".
در میان صدای صلوات حاضران یکی بلند فریاد زد: " رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات"