سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

پایان

و او بزرگ تر است ...

1- سال پیش در چنین روزی قبل از فوت کردن شمع تولدم، وقتی رفتم جلوی آینه و به خودم گفتم دیگه باید آدم بشم، فکر می کردم می تونم. تلاش می کنم، آدم میشم. انگار کن به جای بیست و اندی سال پیش، تازه به دنیا اومده باشی. اما نشد. و بدتر از اون اینه که دیگران فکر کنن تو آدمی.گلی.ماهی.خوبی. وای بر تو ای زیان کار.


2- دیگر نمی نویسم. یعنی فعلا دیگر اینجا چیزی نخواهم نوشت. دلیل اش هم فعلا برای خودم محفوظ باشد تا بعد.
شاید، روزی دیگر، جایی دیگر.
در پناه خدا.


3- دوستان هم خوابگاهی مدتی است وبلاگی راه انداخته اند گروهی، تا شاید از هم دور نشویم. گاهی به یاد آن روزهای خوب و بد در واحد سه-چهار خوابگاه زعفرانیه، در آن وبلاگ به نام حمید گلی خواهم نوشت. هرچند آنجا محفلی دوستانه است و ظاهرا شاید کسی جز خودمان از نوشته هایمان سر درنیاورد، ولی اگر دوست داشتید قدمتان روی چشمانمان.