سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

به یاد دو آموزگار

    نظر

و او بزرگ‏تر است ...

- چه زود یک سال گذشت.
هنوز از یادم نرفته آن پیامک را که در زمان کوتاهی به همه رسید. دلهای‏مان لرزید و نگاه‏های‏مان خشکید.
هرگز فراموش نخواهم کرد آن لبخند زیبای همیشگی‏اش را و متانت و بزرگواری‏اش را. خدا او را بیامرزد.
روحش شاد دکتر فرهاد علمی

 

- دکتر شریعتی، یکی مهم‏ترین آموزگاران زندگی‏ام بوده و هست. فرای همه‏ی آنچه تا کنون آموخته‏ام، او به من اندیشیدن آموخت و سیری ناپذیری در دانستن.
زمانی، دوستی نوشت که درس‏های او را گذرانده است. نمی‏دانم شاید باید افسوس بخورم که من هنوز اندر خم یک کوچه‏ام. (یا به گفتار شناخته‏شده : درجا می‏زنم.) خوب هر چه باشد او پویا است و من ایستا. شاید پایه‏هایم قوی‏تر شود.
خدا رحمتش کند.

 


تنبیه

    نظر

و او بزرگ تر است...

بچه‏تر (از این) که بودم هرگاه در درس املا نمره‏ای کم‏تر از بیست می‏گرفتم، اَبوی مُعَظّم (نسخه‏ی پارسی: پدر بزرگوار)ام مرا تنبیه می‏کرد. تنبیه بدنی نبود، ولی جریمه‏ی سختی بود. هر کلمه‏ی اشتباه و غلط املایی را بسته به میزان سختی و اهمیت‏شان باید از پنج خط تا چند صفحه بازنویسی و تکرار می‏کردم. یادش به خیر، نمونه‏ها و خاطره‏ها کم نیستند:

عشق خوشنویسی بودم. تازه رسم و سبک شکسته‏نویسی‏های ساده را آموخته بودم و به تازگی اجازه داشتیم با خودکار بنویسیم. و من هر روز در کشف شیوه‏های مختلف نگارش کلمه‏ها بودم.
ترکیب گردگونه‏ی حرف‏های «ک» و «گ» در برخورد با «الف» و «ل» چه زیبا و جذاب بود. ... تا این‏که رسیدیم به درس پطرس فداکار و ماجرای شکستن سد و ... . و اوج خلاقیت من در سبک خوشنویسی تحریری؛ تجسم‏اش سخت نیست: در املا «انگشت»ها را «انگلشت» نوشتن. همچنین تجسم‏اش سخت نیست، سنگینی جریمه‏ی پنج صفحه‏ای برای نوشتن کلمه‏ی «انگشت» از جانب پدر.

این همه، پیش‏درآمد بود تا بگویم:
برگه‏ی املایی در دست دارم که دارد پر از اشتباه می‏شود. پدرم تازگی‏ها می‏گوید: «بچه! تو دیگر بزرگ شده‏ای. صاحب عقل و درک و شعور شده‏ای. حتی خیلی چیزها را بیش‏تر از من می‏فهمی و من باید از تو مشورت بگیرم» پس من پیش از آن‏که دیر شود و پدر به اشتباه‏هایم پی ببرد و بخواهد حرفش را پس بگیرد، باید کاری کنم.
من خودم را جریمه می‏کنم ...

ادامه‏ی یادداشت ...

یک عاشقانه ی آرام

و او بزرگ تر است...
پندی در تنهایی به خویش
"از این مرتع، آهوانه بگری
زکه آغل خوکان است آنچه فردوسش می نمایند.
دل به چه خوش داشته یی؟
که مَرکَب رهوارت در زیر است و کلاه آفتابگیرت بر سر؟
مگر ندانستی
که بی مرکب و کلاهت به آن تیره ی جاودان خواهند سپرد؟
مگر ندانستی؟
چون شُتُرانت تشنه ماندن آموختند و به غدیری دیگر نویدت دادند.
چه غدیری ای دوست؟
که برای ماندگان، طریقی نمانده تا غدیری باشد.
اگر طاغی نیستی ساقی نیز نباش
اگر قفس نمی شکنی، عبث آوازخوانِ چنین باغی نیز نباش
سر به بهانه ای در این گنداب فرو مکن
و به تعفن این مرداب خو مکن
دُرّاعه ی زهدِ مزوّرانه از دوش انداز
خویشتن به جوش انداز
از این مرتع آهوانه بگریز
که آنچه فردوسش مینمایند،آغل خوکان است
نه منزلگاه نیکان."
زمانی، خیلی اتفاقی"یک عاشقانه آرام" به دستم رسید و خواندم. ابتدا آنچه برداشت میکردم، به نظرم پر بود از کلمات، جملات، بندها و احساسات شعارگونه و شاید تکراری وملال آور. اما خوبتر که نگاه میکردی، واقعاً اینگونه نبود. چرا که شاید این من بودم که تکراری بودم و در برابر تلنگرهایی که همیشه با آن مواجه میشدم، مقاومت میکردم. انگار که نویسنده هم خود این را میدانست که در جایی دیگر گفته بود:" ... اشتباه میکنی، ... کسی از شعار می ترسد که در شعار، چیزی تحریک کننده می بیند، چیزی برانگیزنده. همه ی نفی کنندگان شعارها، نفی کنندگان حرکتند. زیرا هر حرکتی ، هر قدر هم حقیر باشد، یک شعار است."و دیشب خیلی اتفاقی "غزلداستانهای سالهای بد"ش را در دست گرفتم و گفتار اولش را می خواندم، همان "پند در تنهایی خویش" اش را. و ساعتی بعد خبر سیما را شنیدم که کوچ کرده به دیار باقی.
خدا رحمتش کند. نادر ابراهیمی را.

بی وتن

    نظر

و او بزرگ تر است ...

خواستم بگویم: ریحانه‌ی محمد! ای که رایحه‌ی حضور بهشتی‏ات باقی است ...، زهرای مصطفی! که زهره وار گراگرد پدر، خورشید پر فروغ، را مادر گونه در بر می‏گرفتی...، کوثر! ای خیر کثیر ...، ای  فاطمه (س) ...،
اما شرم داشتم از گفتن.

خواستم بگویم: وزارت کشور که چنان است و چنین است، نباید چنین باشد و چنان. اما دیدم مرا چه کار است به سیاست.!؟

خواستم بگویم: حکایت پیروزی این پیروزی را، و تبریک برای عاشقان سینه چاکش، و تسلیت برای صاحبان املاکش. اما فقط افسوس بود از شکست اخلاق و فرهنگ فوتبال دوستانش.

خواستم زیاد بگویم و حوصله نبود. 

گفتم از "بیوتَن" بگویم:
"رضا امیرخانی" که در کُشتن شخصیت‏های داستانش در انتها تبحر دارد، این بار "ارمیا معمر" شخصیت داستان "ارمیا" را که گویی در پایان آن داستان مرده بود، به آمریکا برده است. در کتاب "بیوتن".
کتابی که طرح روی جلدش تکه‏ای از کاشی‏های اسلیمی آبی رنگ در بستری سبز رنگ است و اصرار نویسنده بر املای "بیوتن" خواننده - به عبارت بهتر خریدار - را در نفهمی گنگی از میزان درک فارسی فرو می‏برد - که خود نویسنده نیز در جایی از متن به این موضوع اشاره می‏کند. ولی در طول داستان به صورت استعاری به معانی مختلف این کلمه و چرایی انتخاب آن اشاره می‏کند.
داستان، ادامه زندگی "ارمیا" است که گویا جان سالم بدر برده است وبه سبب آشنایی با دختری مقیم آمریکا در مزار شهدای بهشت زهرا راهی آمریکا می شود. سبک نگارش داستان نیز هر چند به ظاهر ترکیب جدیدی را به نمایش می گذارد  ولی به واقع ترکیبی است از همان روایت خطی "ارمیا" -و همکلامی او با خودش و سیر خاطرات و مرور اندیشه هایش که نوعی واکاوی شخصیت او است- و غیر خطیهای " من او" شاهکار خود نویسنده یا "سمفونی مردگان" عباس معروفی، چیزی شبیه به "21 گرم" ولی با شدت کمتر. که البته هنوز زیبایی سبک خود را حفظ کرده است. هرچند داستان نقطه ضعفهایی دارد، مانند علت‌های اصلی سفر "ارمیا" به آمریکا، ولی بر شماری ضعف ها باشد برای  نقد نقادان.
نویسنده از همان ابتدا که فصل "معنی" را با کلمه ی بیگانه "سیلورمن" آغاز کرده این نکته را تذکر می دهد که در ادامه داستان با انبوهی از کلمات انگلیسی مو اجه است که میتواند برای رویت متن انگلیسی آن به پاورقی ها مراجعه کند.از دیگر نشانه های کتاب علامتهای ($$$) است که بیانگر تغییر جهت های داستان و گسست های روایی در بخش های گوناگون است، بر خلاف رویه معمول نگارش - که با سه علامت ستاره (***) انجام می شود-  علاوه بر این در طول داستان در زمانهایی که بحث مادیات و رقم های کلان دلاری به میان می آید خواننده با علامت های " سجده واجب" مواجه می شود. به گونه ای که در اولین برخورد با این علامت، از خیر خواندن آن پاراگراف می گذرد تا در معذورات سجده واجب قرار نگیرد.
داستان یک پیام بازرگانی جالبی هم دارد –شاید به سبک انیمیشن عصر یخبندان – دو ژاپنی به نام های تاشیکا و ماشیکا که همراه خود یک دوربین یاشیکا دارند و هر جا که خالق اثر خواسته آنها را وارد صحنه کرده است. ضمناً نویسنده از وارد کردن خودش، خواننده، ممیزی های وزارت ارشاد و ... در داستان ابایی نداشته.

داستان و سبک روایی "بی وتن" زیباست و  خواندنش لذت بخش. وقت داشتید بخوانید. هر چند که من در بی وقتی می خوانمش.  البته خدا می‏داند که "ارمیا" در انتهای این داستان آیا میمیرد یا بهتر است بپرسم چگونه میمیرد!؟


کتاب

    نظر

و او بزرگ است...

بزرگ‏ترین دست‏آوردم از نمایشگاه کتاب: چهار جلد کتاب نفیس از سری کتاب‏های مترو برای کامل کردن سری سی جلدی. هشتصد تومان.
کتابهای خوبی است. پسندیده‏ام.

به نظرم رسید، هر خواندی‏ای،‏خریدنی نیست. نمی‏دانم، شاید همان‏گونه که هر خریدنی‏ای خواندنی نباشد.


پرسش (شاید 1*)

    نظر

و او بزرگ تر است...

دوستی بی مقدمه پرسید: " آدما کی فکر میکنن که پیر شدن؟"
با آنکه، بر روال عادت در مواجهه با هر پرسشی، گفتم:"بستگی داره. تا پیری رو چی بدونی و چطور معنی کنی."، ولی خوب میدانستم که چه پرسیده.
و من اندیشیدم: " چه فرقی داره؟ امروز یا فردا، یا شاید هیچ وقت." و هیچ نگفتم.
او منتظر پاسخ بود و من در این اندیشه که:" چرا باید به روزی فکر کنم که فکر میکنم پیر شدم؟" و هیچ نیافتم.
نگاه او همچنان در من و من فکر میکردم:" چرا این موضوع برات اهمیت داره؟ فکر کن الان پیرشدی. خوب که چی؟ میخوای زانوی غم بغل کنی و آماده مردن بشی؟"
و با اینکه به دوستم گفتم: " دیدی بعضیا موی سپیدشون رو رنگ می کنن یاسبیلهاشون رو می زنن؟ احتمالا اون موقع ست که فکر می کنن پیر شدن."، در دل به خودم و این پاسخ مسخره ام می خندیدم. و اندیشیدم:" چرا من عموی 63 ساله ام را پیر نمیدانم ولی مادربزرگ 68 ساله ام را پیر میبینم؟"
و پرسیدم: "چرا به نظرت پیری چیز بدیه؟".
و این بار به ظاهر من منتظر پاسخ و او در اندیشه. و فکر می کردم که: " پیری خوب است یا بد؟، چرا پیرها وقتی میخوان دعات کنن میگن: پیر شی جوون. ولی وقتی میخوان که دعاشون بکنی، میگن: تو جوونی دلت پاکه و دعات درگیر؟"
"و آیا من باید پیر شوم؟ چه روزی؟"
و اندیشیدم که:"شاید روزی که هیچ چیزی برای بردن یا باختن نیست، یا هیچ چیزی برای ناامیدی یا امیدوار شدن، برای هراس و وحشت یا دلهره و اضطراب نیست. هیچ چیزی برای لذت و شادی، برای اندوه و غم نیست. شاید روزی که هیچ چیزی برای گرفتاری و رهایی،‏ برای کار یا تفریح نیست.
آیا چنین روزی هست؟"

 

پی نوشت:
* "شاید 1" را از آنرو نوشتم که شاید این کودکانه پروری ها را -که در یک زندگی خوابگاهی کم نیستند- از این پس گاهی ثبت کنم.

 


مرزی هست ...؟

    نظر

و او بزرگ تر است ...

...
اینک این پرسنده می پرسد:
   پرسنده:«من شنیدستم
               تا جهان باقی ست، مرزی هست
               بین دانستن
               و ندانستن
               تو بگو، مزدک! چه میدانی؟
               آن سوی این مرز ناپیدا
               چیست؟
               وانکه زان سو چند و چون دانسته باشد کیست؟!»
    مزدک:‏ « من جز اینجایی که می بینم نمیدانم»
 پرسنده: « یا جز اینجایی که میدانی نمی بینی»
    مزدک: « من نمیدانم چه آنجا یا کجا آنجاست»         
      بودا: « از همین دانستن و دیدن
               یا ندانستن سخن می رفت»
 زرتشت: « آه، مزدک! کاش می دیدی
               شهربند رازهاست آنجا
               اهرمن آنجا، اهورا نیز»
     بودا: « پهندشت نی‏روانا نیز»
پرسنده: « پس خدا آنجاست؟
                                     هان؟
                                          شاید خدا آنجاست؟»
بین دانستن،
و ندانستن
تا جهان باقی‏ست مرزی هست.
همچنان بوده‏ست،
تا جهان بوده‏ست.

م. امید