سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

من و انتخابات

انتخابات ,     نظر
و او بزرگ تر است ...

حدیث هفته پیش:
بگو به آنان که فقه را برای غیر دین می آموزند و علم را برای غیر عمل تحصیل می کنند و دنیا را جز برای آخرت می خواهند، که لباس میش بر تن دارند اما دلهایشان دلهای گرگان است. زبانهایشان شیرین تر از عسل است و کردارشان تلخ تر از صبر. مرا فریب می دهید؟ و مرا مسخره می کنید؟ به آن چنان فتنه ای در اندازمتان که حکیمان حیران بمانند. (حدیث قدسی)

بند 1- ... هزاران افسوس
بند 2- ... صدها افسوس
بند 3- ... وا اسفا
بند 4- ... عجب .!
بند5- ... هزاران هزار افسوس

حدیث هفته:
امام صادق (ع): ای پسر جُندَب! در درگاه خدا تمام گناهان بخشودنی است مگر نارضایتی همدینانت. و تمام خوبی ها پذیرفتنی است مگر ریا آلوده هایش.

ستوان یکم وظیفه
حمید گل پور


پی نوشت یک- در مدت این دو ماه، یکی دو باری مرخصی کوتاه آمدم. دوستان گفتند مطلبی بنویس و من نمیخواستم این محیط دوست داشتنی ام را برای سیاست سیاه کنم. اما بالاخره شد.!
پی نوشت دو- چه ترسناک است اندیشه ای که انتخابات درون یک حکومت اسلامی را جنگ میان اسلام و غیر اسلام، جنگ میان حق و باطل می پندارد.
پی نوشت سه- یکی دیگر پرسید به که رای می دهی؟ گفتم: چرا می پرسی؟ از دیروز هر کسی می خواهد بر اساس پاسخ من به این سوال رابطه اش را با من تنظیم کند (-و جالب است که یکی از ایشان تا آخرین لحظه در هنگام خداحافظی، حتی به سختی پاسخ سلام هایم را می داد-. ) گفت میخواستم بگویم اگر می خواهی به احمدی نژاد رای دهی اصلا داخل نرو. گفتم من برخلاف چهار سال پیش به ایشان رای نمی دهم.
پی نوشت چهار- من که دقیقا نمی دانم چه بر سر دینمان می آید، ولی وای بر ما اگر دیانتمان همچون سیاستمان شده باشد.
پی نوشت آخر- بچه های دلتا! اگر اینجا را می خوانید، من تازه برگشته ام.گیجم. من درخواست یک جلسه دارم. فوری.

توفیق اجباری

    نظر
و او بزرگ تر است ... 

مدتی است با خود نیستم. با خود رودربایستی دارم.
حرفهای زیادی است برای نوشتن، نه گفتن. و حرف های زیادی است برای گفتن، نه نوشتن. نه این را مجالی است، نه آن را حالی. برای این گوشی نیافتم که بشنود و برای آن هوشی نبود که بنویسد. ماند و ماند و ماند. - و شاید م چنان خواهد ماند- سنگین شد و سنگین شد و سنگین شد. بزرگ شد و  بزرگ شد و بزرگ شد. حالا من مانده ام و پشته ای از ناگفته هایی که نوشتنی نیست و نانوشته هایی که گفتنی نیست. سنگین و کوچک. و گاهی سبک و بزرگ. اصلاً گویی جرم واحد حجمش تابع است سینوسی که مدام مرا در اوج و حضیض هایش به بازی می گیرد.
نمی دانم چه میگویم یا چه باید بگویم.
توفیقی حاصل شده است اجباری، ناخواسته و علی رغم همه تلاشهایم، تا مدتی حضور نداشته باشم. نه اینجا، که هیچ جا. و من میخواهم نهایت استفاده را از این موهبت اجباری ببرم. دل بکنم از همه چی. بدون دغده. بدون احساس مسئولیت. بدون اندیشه فردا، بدون نگرانیهای روزانه، بدون ناگفتنی ها، بدون نانوشتنی ها و حتی بدون هیچ انگیزه ای. تا شاید فرصتی یافتم تا بدور از این همه هیاهو ذهنی به خودم بیندیشم. به آنچه هستم. انچه شدم. آنچه نیستم. آنچه نشدم.
و من با آغوش باز به استقبال این رویداد ناخواسته ی به ظاهر ناخوشایدند می روم. به یک سفر. بدون هیچ توشه ی با ارزشی. سبک. (باشد که سفر آخرم با توشه ای پربار باشد.)
نمی دانم بر میگردم یا نه.آدمی است دیگر. به دمی بند است. همان که گاهی ممد حیات است و گاهی مفرح ذات. اینکه کدامینش فرو رود و کدامینش در آید و در نهایت کدام اش غالب گردد در این سفر، خدا داند. پس خدا حافظ همه شما. بدرود.

پی نوشت یک: دعای خیرتان بدرقه راهم.
پی نوشت دو: حلالم کنید.

حکایت من و آن تخته ی سفید

    نظر
و او بزرگ تر است...
مدتی بود سفیدی تخته سفید کوبیده بر دیوار، آزارم میداد. گفته بودند برای یادداشت ها است و یادآوری ها و یا برگزاری جلسات.هیچ گاه ندیده بودم یادداشتی بر آن نوشته شود.
دل به دریا زذم. گوشی موبایلم را برداشتم و فالی بر حافظ علیه الرحمه زدم. برخاستم. ماژیک را برداشتم و نوشتم:

و او بزرگ تر است...

امروز: حافظ
من و انکار شراب این چه حکایت باشد                  غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
من که شبها ره تقوا زده ام با دف و چنگ               این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد


رییس که به اتاقمان آمد، نیم نگاهی به تخته انداخت و گفت:"گل پور! این جا نباید از می و ساقی و این جور چیزا بگی. روشنه؟" ... و من خندیدم.
... صبح فردا، رییس که آمد اول پرسید: " امروز با کیه؟"

یاد باد آن روزگاران

مدت ها بود که تخته سفید کوبیده بر دیوار دوباره بی رنگ و نقش، مانده بود بر دیوار. سفید. بی یادداشت. ...
دیروز دوباره قصد کردم بنویسم. شاید برای آخرین بار. گوشی موبایل را برداشتم و فالی زدم. غزل جالبی بود.
با اجازه حافظ دست کاری اش کردم و نوشتم:

امروز: حافظ و ما

دیدم به خواب خویش که به دستم ستاره بود                   تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
بیست سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت                       تدبیر ما به دست نظام دو ساله بود


گفت و گو

    نظر

و او بزرگ تر است ...

 

لباسهام رو پوشیده بودم. رفتم جلو. دستی به موهام کشیدم ... که گفت: آدم باش.
گفتم: چطور؟
گفت: آدم.! همین. آدم باش.
گفتم: مگه نیستم؟
گفت: هستی؟
گفتم: چرا نباشم؟
گفت: از خودت بپرس.
گفتم: چی رو بپرسم؟
گفت: اینکه آدم هستی یا نه.
گفتم: پرسیدم. هستم.
گفت: ولی آدمی را آدمیت لازم است.
گفتم: "آدمیت" غلطه. آدم رو نمیتونی با "یت" ترکیب کنی و مصدر بسازی.
گفت: جدی باش.
گفتم: اتفاقاً خیلی جدی بودم.
گفت: آدم باش.
گفتم: نگاه کن. من به این خوش تیپی، با این لباسای خوشگل، آدم نیستم؟
گفت: "نه همین لباس زیباست نشان آدمیت."
گفتم: شعر و شعار نبند. میشه بگی آدمیت چی هست.
گفت: یعنی تو نمیدونی؟
گفتم: چرا.
گفت: خوب پس آدم باش.
گفتم: اولاً من بنی آدمَم، نه آدم. دوماً به نظرم به اندازه کافی آدم هستم.
گفت: اولاً اگه بنی آدمی پس لا اقل مثل آدم باش. دوماً مطمئنی آدمی؟
گفتم: اون بنده خدا که وسواس گرفت و رفت از درخت ممنوعه خورد. منم اونجوری باشم؟
گفت: وسواس ؟
گفتم: آره دیگه. وسواس خناس. وسوسه شیطان.
گفت: دیگه شورش رو درآوردی. یک کم آدم باش.
گفتم: مِثْکی راست میگی. اگه آدم بودم، لا اقل توی کارایی که به خودم مربوط بود با من مشورت میکردن.
گفت: کیا؟
گفتم: آدما.
گفت: یه جور میگی "آدما"، انگار خودت آدم نیستی.
گفتم: دیدی؟ بالاخره خودت گفتی که من آدمَم.
گفت: آره، ولی جون خودت سعی کن آدم بشی.
گفتم: باشه. راجع بهش فکر میکنم.
گفت: فکر کردن به تنهایی بدرد نمیخوره. باید توی عمل آدم بشی.
گفتم: تو که هنوز نگفتی آدمیت یعنی چی. عمل بی علم مثل عسل بی موم میمونه. دلچسبه ولی بی فایده.
گفت: تو آدم بشو نیستی؟
گفتم: با اجازه بزرگترها بعله.
گفت (با خنده): آدم باش.
گفتم: به خدا خودم هم خیلی دوست دارم آدم بشم. ولی نمیدونم چه جوری و چی باید بکنم.
گفت: ولی ...،
دیگه نشنیدم چی گفت. صدام کردن که برم شمعها رو فوت کنم. برگشتم و اَزَش دور شدم.

 

 

پی نوشت: راستی، سال نو مبارک. امیدوارم سال پربار و پر امیدی داشته باشید.