سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

افسوس

    نظر

و او بزرگ‏تر است...

گاهی بعضی سخن‏ها را که می‏کاوی، گویی گوهری نهفته است دَرَش که می‏توان از آن آموخت. حتی اگر به مصداقِ از بی‏ادب آموختن باشد.
هر کجا که می‏روی؟ هر آن چه که می‏بینی؟هر آن کاری که می‏شود؟ هر آن که از او می‏شنوی؟ و گاه حتی، هر آن چه که انجام می‏دهی؟ و کوتاه: آنچه در گذر زندگی رخ می‏دهد رنگ و بوی کنه آن سخن را بیش‏تر نمایان می‏کند.
و کیست که بداند، شاید گوینده‏اش در اوج نادانی آن را سروده باشد؟

و این سخن، به نظرم سیاسی‏ترین، اجتماعی‏ترین، فرهنگی‏ترین، دینی‏ترین، اخلاقی‏ترین، روان‏شناسانه‏ترین، شاعرانه‏ترین، نظامی‏ترین، عرفانی‏ترین، عالمانه‏ترین و حقیقی‏ترین سخنی است که در بیان حال گفته شده است، هر چند که آن را مظفرالدین شاه گفته باشد و هنوز رنگ کهنگی به خود نگرفته. آنجا که فرمود: «همه‏چی‏مان به همه‏چی‏مان می‏ماند»


بزم بدرود (یا * یاد باد آن روزگاران*)

    نظر

و او بزرگ‏تر است ...

در خیال، خروجم را تصور کرده بودم.
کوله‏ام بر پشتم بود و سر پایینی فرخ را با پای پیاده قدم می‏زدم تا به انتهایش برسم و هر از گاهی پشت سرم را نگاه می‏کردم و ساختمان شماره‏ی 4 را. هوا تاریک شده بود. بارها برای خودم این تصویر را ساخته بودم.
درست مانند ورودم.
هوا تاریک شده بود. ابتدای فرخ پیاده شده بودم. باید پلاک چهار را پیدا می‏کردم. سربالایی فرخ را آن قدر رفتم تا به ته‏اش رسیدم. کوله‏ام بر پشتم بود. روزهای پایانی ماه رمضان بود. بالاخره بعد از حدود دو ماه، برای اسکان به اینجا معرفی شده بودم. تابلوی اعلانات اداره امور خوابگاه‏ها آدرس اینجا را پر پیچ و خم داده بود. به حکم همان مَثَل لقمه را دور سر پیچاندن.
اما خیال همیشه رنگ واقعیت نمی‏گیرد. بعد از یک خداحافظی باورنکردنی، خیلی ساده در خوابگاه را به روی خود بستم و به سرعت از آن دور شدم. برعکس روز اول که مضطرب بودم. اضطراب رویارویی با افرادی جدید و ناآشنا. ناخودآگاهانه همه را مرور کردم. همه افراد و خاطرات را.

با یاد آن‏ها که پیش از من رفتند:
هیجان و شور و نشاط بهروز در تمام رویدادهای روزانه، که هرگز ننوشت.
سکوت و غرور محمد و سحرخیزی‏هامان در آن تابستانی که زمان در اداره‏ی دولت بود.
دو هم اتاقی دوست داشتنی که ماه‏ها طول کشید مرا نیز بپذیرند.
قاه‏قاه‏های بی‏باکانه‏ی جواد.
یکرنگی و صفای بابک.
دلهره‏ی همیشگی جلال.
شجاعت، غفور و امید.

و با یاد آنان که خواهند رفت:
مهدی، و یک دنیا مهربانی و سکوت.
مظفر، رییس خوابگاه.(*)
پویا، که بیشتر نیست و در نبودنش روی مرا سفید کرد.
مجید، و ایده‏آل‏هایش و علاقه‏ی وافرش به پارسیان و هیتلر.
امیر، و خنده‏های لطیفش. یک حاجی دوست داشتنی.
سجاد، و شیطنت‏هایش که نفهمیدم در پس آن زبان پر جنب و جوش جه دارد برای پنهان کردن.
حامد، و دو رقم‏های اعشارش در محاسبه‏ی مخارج، که حضورش و اندیشه‏اش در هر بحثی نعمتی بود.
رضا، و آن اصغر بیچاره که ترسانده بودندش از حضور رضا.
حمید، و ریش‏هایش و البته بازوانی که کبود شدند، پاهایی که شکستند و کمرهایی که خرد شدند از ملاطفت‏های او و مشت‏هایش.
سیروس، و بچگانگی‏هایش.
امین، و رفتارها و بغض و حب‏های سینوسی‏اش که گاه حتی دامنه‏اش هم متغیر بود.
حسین، و صفای دل‏اش که همچون کویر بی‏آلایش است.
حمید، و غلوهای بی‏اندازه اش در بازگو کردن رویدادها.
و دکتر، ابوذر و افشین.

و به یاد همه‏ی خاطره‏های خوب:
به یاد آن پیچ معروف.
به یاد شربت‏های آبلیمو.
به یاد آن دیوان حافظ حاجی که گفتم فالنامه‏ی پانوشت‏اش را نباید خواند. و قول دادم نخواندش را.
به یاد آن شیرینی‏ها.
به یاد آن زنگ‏هایِ ساعتِ موبایل ِ پر سرو صدایِ بوق آلودِ گوش نواز.
به یاد آن هندوانه‏های در تاریکی.
به یاد آن سحرهای ماه رمضان و آن سفره‏های در کنار هم.
به یاد آن شب یلدا.
به یاد دکتر شکاری.
به یاد تب فوتبال‏دستی.
به یاد «آقای دانشجو» گفتن‏ها.
به یاد آن میهمان ناخوانده و تکیه کلام هایش. و آن چایی‏ای که نخورده پسرخاله‏اش کرد، هر چند دایی صدایش می‏کردیم.
به یاد گیم نت 343 و تب «ایج آو ایمپایرز» و به یاد شب بیداری‏هایش.
به یاد سالادهای اتاق 343 با بهروز، مهدی و مظفر.

و به یاد واحد 3-4

مجموعه‏ای از تضادها و رنگ‏ها که گاه در کنار هم رنگین کمان زیبایی هستند و گاه ...


پی نوشت 1: مدتی بود می‏خواستم درباره‏اش بنویسم. نمی‏شد. نمی‏شود. نوشتن‏اش یعنی به اندازه‏ی سه سال را تایپ کردن. سرآغازی برای نوشتن‏اش نیافتم. و فرازی و بعد فرودی و در پی‏اش سرانجامی. اما باید که نوشته می‏شد و این پراکنده‏ها حاصل این بایستن است.

پی نوشت 2: از همه‏شان طلب بخشش می‏کنم. به ویژه
از مهدی و مظفر و مجید.
از سجاد و افشین و سیروس.
و از امین.

(*)بیشتر از این نمیتوان از رییس گفت.


دو روایت

    نظر

‏و او بزرگ‏تر است...

روایت نخست
نزدیک به دو سال پیش، او مرد. نه به همین سادگی که من نوشتم یا شما می‏خوانید. دانشجوی دکتری شیمی بود. می‏گفتند آخرین ماه‏های ماندنش در آزمایشگاه بوده. می‏گفتند کارش تمام بود.
در نخستین ساعت‏های تاریکی، آن‏چه در آزمایشگاه منفجر می‏شود، او را تکه تکه می‏کند. انفجار آن قدر شدید بوده که گفتند در کوتاه‏ترین زمانی، نیروهای امنیتی به محل رسیده‏اند.
آن زمان همه در تکاپو بودند و از دانشگاه خواسته شد برای ایمنی آزمایشگاه‏ها. ... و چه وعده‏ها داده شد. ... چندی بعد علت حادثه کوتاهی دانشجو تشخیص داده شد. ... و او مرده بود. 
او را نمی‏شناختم. خدا بیامرزدش و به خانواده‏اش صبر دهد. آن‏چه سبب یادآوری آن رخداد شده، رویدادی است که به تازگی اتفاق افتاده. دانشگاه چه مدبرانه مسئله را حل می‏کند و ایمنی را در محیط دانشگاه فراهم می‏کند. دانشجویانی که برای انجام پایان‏نامه‏ها و رساله‏هاشان باید در آزمایشگاه‏ها باشند- پایان‏نامه‏ها و رساله‏هایی که مالکیت مادی و معنوی‏اش از آن دانشگاه است (1)- مجبور به امضای تعهدنامه‏ای شده‏اند که در آن مسئولیت همه‏ی آن‏چه در آزمایشگاه‏ها رخ می‏دهد پذیرا می‏شوند.
...
چه دیوار کوتاهی است دیوار آن‏که مرده. همان‏که به خاطر کوتاهی‏اش آزمایشگاهی منفجر شده، و البته خودش تکه تکه. گفتند، استادی در محضر همه فرموده است:« حق‏اش بود. کسی که بلد نیست با دستگاه‏ها و تجهیزات آزمایشگاه کار کند، حق‏اش است.»

روایت دوم
پدرم، هرگاه خبر درگذشت آشنایی را می‏شنود می‏گوید: « مرگ حق است.خدا رحمت‏اش کند.» 


گزارش یک دیدار

    نظر

و او بزرگ تر است...

سه شنبه: بعد از ظهر، تهران. شب، شام، قزوین.
چهارشنبه (امروز، روز عید است، روز خواندن به نام او): صبح، صبحانه، لوشان. ظهر، ناهار، چمخاله.
گاهی مقصدی که انتخاب می‏کنی، تو را نمی‏خواهد. دریا بی‏قرار است. پرچم‏های سیاه بر فراز میله‏های آهنی در اهتزاز است و گفته‏اند آسمان ناآرام است. بر کرانه‏ی دریای به ظاهر بی‏کران، خود را همراه با کودکان در امواج پیر شکسته‏شده رها کردن و با خنده‏هاشان خندیدن چه صفایی دارد.
اشاره‏ی دخترک دلبند پدر که به یاد کودکی‏هایش پرسیده بود:«از اینجا تا مشهد چقدر راهه؟» کافی است تا پدر سیاستمدارانه هم‏راهان را هم‏دل کند و دل‏ها را هوایی ...
و کدام دل است که هوایی نشود؟
گاهی مقصدی که انتخاب کرده‏ای، تو را نمی‏خواهد.
سفر کوتاه تفریحی، جای خود را می‏دهد به یک سفر فشرده‏ی زیارتی؛ بی‏مقدمه، بدون آمادگی، بی‏وسیله و امکانات. ... و شهرها و آبادی‏های پشت هم و گاه درهم از مقابل‏ات می‏گذرند: رودسر، شهسوار، چالوس، نوشهر، ... ، نور و جنگل های‏اش، بابلسر، ...، ساری، ...، نکا، گرگان و جنگل‏های استوار گلستان، آزادشهر، مینودشت، آشخانه، بجنورد، ... شیروان، قوچان، ... و طوس مشهدالرضا (ع). ... و یک دیدار نیم‏روزه.

«پروردگارا! مرا از سرزمینم فراخواندی و به سوی تو آهنگ کردم. و شهرها را به امید رحمت‏ات درنوردیدم. خداوندا! مرا ناامید مساز و با برآوردن حاجتم مرا بازگردان. پروردگارا! بر گشت و گذارم بر کنار قبر فرزند برادر رسول خود- که درود و رحمت‏هایت بر آنان باد- ترحم فرما.
ای مولای من! یا علی ابن موسی الرضا! در حالی به زیارت‏ات آمدم که از جنایت‏های خود بر خود به خدا پناه برده‏ام. ...» (1)

 

-----------------------------------------
(1) برداشتی از بخشی از زیارت‏نامه‏ی امام رضا (ع)


هفت روزه ی! عمر این همه افسانه ندارد ...

و او بزرگ‏تر است ...

سال‏هاست که هفته‏های زندگی‏ام  دیگر هفت روزه نیست. گاه چهار روز، گاهی سه روز و هنگامی دو روزه. و باید که با به پایان رسیدن هر هفته، لحظه شماری کنی برای آغاز هفته جدید و به پایان رسیدن روزهای بی‏تاریخ‏ات.
چه نیکوست که پایان و آغاز هر هفته با بدرقه‏ی مادر همراه باشد. نگاه‏های پرامیدش در پایان هر هفته که رهسپارت می‏کند و تو از خانه دل میکنی، و لبخندهای پر از سخاوتش که درآغاز هر هفته به استقبالت می‏آید و در می‏گشاید.
چه خاطره‏انگیز است گوش دادن به همه‏ی آنچه در زمان غیبت‏ات رخ داده از زبان اهل خانه که گاه تکراری می‏شود از زبان خواهر، یا مادر.
و چه دل‏انگیز بحث و جدل‏های با پدر، در همه‏ی رویدادهای جاری و ساری. ... و در بحث نتیجه نگرفتن.
و چه لذت‏بخش است دیدار دوستان قدیم تازه کردن. دور هم بودن. خندیدن.
و چه شورانگیز است شوخی‏ها و دعواهای خواهرانه و برادرانه. جنگیدن و با هم بودن.
و چه سرشار از مهر است لحظه‏های در کنار این همه آشنا و همراه بودن.

...

و چه ناگوار است تمام شدن این هفته‏ی کوتاه و دل کندن از خانه.
و چه دشوار است تحمل نگاه‏های حسرت‏اندود دوستانی که هفته‏هایی این‏چنین ندارند برای عزیمت به خانه و آغاز هفته‏ای...
((گاهی می‏اندیشم، اگر تقدیرم به گونه‏ای رقم خورده بود که فاصله‏ی خانه از تحصیل این اندازه نبود، چگونه باید در خلا این هفته‏هایی که نبودند نفس می‏کشیدم. ... خدایا تو را سپاس))
و چه سنگین است هفته‏هایی که گاهی نیست. و گاهی  پشت هم و پیاپی نیست.
و چه سنگین‏تر است کاهش مداوم و پیاپی این هفته‏ها. و هفته‏هایی که تنگ و تنگ‏تر می‏شود.

خدایا! بزرگ پروردگارا! این هفته‏های چند ساعته را از من دریغ مکن ...


ببخشید!

    نظر

و او بزرگ‏تر است ...

دیباچه
پاییز بود. یک روز تاریک و بارانی. و من دانش‏آموزی دبستانی. سال پنجم بود و به کمک آن‏چه «پارتی» اش می‏خوانند به دبستان جدید آمده بودم. ...
زنگ تفریح خورد و کلاس تعطیل شد. آسمان به شدت می‏نالید و سخت می‏بارید. ... و ما در کلاس ماندیم. جمعی دوستانه شور گرفتند تا در آن کلاس ِ دست بالا بیست متری،‏ به جای حیاط مدرسه، بازی کنند. ... تازه‏وارد و غریبه که باشی، هیچ دعوت جمعی را بی‏پاسخ نمی‏گذاری.
 ... و شد آن‏چه نباید. هنوز در عیش بودیم که آقای ناظم در ورودی کلاس ظاهر شد. هر چند نگاه چشمانش نشان از عمق مهربانی داشت، قامت بلند و سبیل‏های پر پشت و صدای رسایش دریای وحشت بود. ...
دفتر مدرسه، مدیر، ناظم. و آقای طاهرخانی ،معلم کلاسمان، که ساکت نشسته بود و نظاره‏گر. صحبت از تنبیه و جریمه بود. کسر نمره و نامه‏ی احضاریه‏ای برای والدین. نمی‏دانستم و نمی‏فهمیدم علت گریه‏ها را. آنان می‏گریستند و من خیره به آن‏ها می‏نگریستم. «مگه اینا چه اهمیتی داره که باید براش گریه کنم؟».
... همه می‏گریستند. ... همه می‏گریستیم. در همهمه‏ای گنگ: «آقا! تو رو خدا ببخشید»، «آقا اجازه! غلط کردیم.»، « آقا!ببخشین»، «آقا! تو رو خدا». فریادهای وحشتناک ناظم، نگاه‏های خشمگین مدیر و زاری‏های کودکانه‏ی ما. آقای طاهرخانی سکوتش را شکست و همه آرام کرد و گفت: «هیچ وقت کاری نکنین که بعدش مجبور بشین بگین ببخشید. اما مرد باشین وقتی کاری کردین پاش وایستین. از من به شما نصیحت قبل ِ هر کاری خوب فکر کنین تا بعدش نخواد که بگین ببخشید».
... و در آخر، میانجی‏گری کرد و ما روانه‏ی کلاس شدیم. البته با چشمانی کبود و نفس‏هایی بریده.

انجام
حکایت، حکایت میخ در سنگ کوفتن است و آب در هاون کوبیدن (1). چه سود بدانی و بفهمی و عمل نکنی، «که در کم خردی از همه عالم بیشی». به گونه ای که از آغاز هفته پنج بار مجبور به عذرخواهی شده ای. یعنی میانگین روزی 1.25 بار.!

سرانجام
و خدا داناتر است به سرانجام ما...

------------------------------------------------
پاورقی:
1- البته مثل های بیشتر هم هست


حرف ربط ، جملات بی ربط

    نظر
و او بزرگ‏تر است...

به نتایج‏اش که می‏نگرم، با خود می‏اندیشم: "نمی‏دانم، آن روزها "شور"م خالی از "شعور" گشته بود یا "شعور"م پر از "شور" ...
و پاسخم می‏دهد:" چه فرقی می‏کند. شور یا بی نمک هر دو بی‏مزه است ..." و من این را نمی‏دانستم.
خدایا مرا ببخش.

نتیجه‏ی ورزشی: آشپز که یکی نباشه، آش یا شور میشه یا بی‏نمک.!
وجدان ناخودآگاه: خوب فرض کن که یکی باشه.! اونوقت آش رو به سلیقه‏ی خودش درست می‏کنه. نه من و تو.

نتیجه ی اخلاقی: "شوری" زیان آور است. به ویژه برای فشار خون.
رهگذر: و کمبود نمک (از آن‏جا که یدینیزه اش می‏کنند)، سبب کمبود ید در بدن می‏شود.

پا نوشت:
یدینیزه: افزودن ید. ید دار کردن. یا یه چیزی تو همین مایه‏ها.