سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

بهارانه

    نظر

و او بزرگ تر است ...

 

بهارانه
باد بهار مرهم دلهای خسته است            گل مومیایی پر و بال شکسته است
وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه ها       شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است

 

بهارانه
بهارا، تلخ منشین خیز و پیش آی          گره واکن ز ابرو، چهره بگشای
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش       نوایی نو به مرغان چمن بخش


حمله

    نظر

و او بزرگ تر است ...

- سلام حمید. خوبی؟ چه خبرا؟
سلام. ممنون. بد نیستم.

- دفاع کردی؟
نه

- کی دفاع می کنی؟
هر وقت حمله کنن.

- کی حمله می کنن؟
هر وقت تو تیررس باشیم.

- یعنی تو تیررس نیستین؟
چرا. ولی نیست ما رو پدافند غیر عامل کار می کنیم، اینه که هنوز شناسایی مون نکردن.

- ایول بابا. حالا تا کی وقت داری؟
تا 15 بهمن 86. یعنی اگه بخوام عین شهرداری تهران بگم 25-  روز دیگه.

- یعنی کسر نمره میخوری؟
تازه هر روز صبح شیر با عسل هم می خورم.

- چرا چرت میگی؟ بجنب بابا دفاع کن برو سر کار و زندگی ات دیگه.
گفتم که هر وقت حمله کنن دفاع میکنم. می دونی تو قاموس ما تا حمله نکنن نباید واکنشی نشون داد. ولی به حد توان آمادگی دفاع مون رو بالا می بریم. ضمنا کار و زندگی کدومه؟ همین که بفهمن دفاع کردم مستقیم باید برم پادگان برا آموزش حمله...

- حالا کی آماده می شی؟
هر وقت تموم شد

پانوشت 1 - و من هر روز در تکرارم با این واژگان بی سر و ته تا شاید لبخندی بنشانم بر رخ آن پرسشگر عزیزی که از سر محبت با پرسش های تکراری اش بر روانم چونان پیاده نظامان شمشیر به دست رژه میرود و چونان پتک بر سرم می کوبد و مرا چاره چیست جز آنکه که بایستم و با لبخندی از ته دل ساختگی تلاش کنم تا هر بار پاسخی مضحک تر از پیش به او بدهم.

پانوشت 2 - شرمنده ام از روی دوستان عزیزی که سال پیش در همین حوالی مدام سوهان روح و خوره جسمش شده بودم و از روی علاقه پی گیر وضعیت پایان نامه شان بودم. بیچارگان چه کشیده اند از دست این حقیر. به ویژه آن سیامک عزیز.

پس‏نوشت- و امروز دیگری پرسشی نو کرد و من ناگزیر از پاسخ:
- چیزی هم نوشتی؟
آره، وصیت نامه‏ام آماده است.

-دیوونه منظورم پایان‏نامه‏تِ، نوشتی؟
اونو که نه، پایان‏نامه هرکسی رو که خدا می نویسه. بنده باید فقط حواسش باشه بی‏وصیت‏نامه نمونه.


کرامت

    نظر

و او بزرگ تر است...

  این جور وقت‏ها می‏گویند(1): "رو که نیست، سنگ پای قزوین است". با شما هستم، و شما، شما، شما، شما، شما، شما و تو.  چه زود یادمان می‏رود همه چیز. و چه نعمتی است این فراموشی. و چه مکری است خود را به آن کوچه زدن.
دیروز بخش‏های پایانی فوتبال ایران-سوریه را می‏دیدم. و مردمی که یک صدا فریاد می‏زدند:"علی دایی". مردمی که گاهی تماشاگرند، گاهی تماشاگرنما، گاهی کارشناسند، گاهی حرّاف، گاهی خبرنگار، گاهی مجری، گاهی ...
  نگوییم که هیچ کداممان آن فوتبال کذایی جام جهانی پیش را که عادل خان! گزارشگر‏اش بود ندیده‏ایم. نگوییم هیچ کداممان آن تصاویر جشنی را که مجری‏اش تقلید وی می‏کرد ندیده‏ایم و در موبایل‏هایمان نداشته‏ایم، نگوییم هیچ کداممان برنامه‏های کارشناسی فوتبال بعد از جام جهانی را ندیده‏ایم. نگوییم هیچ کداممان در روزنامه‏ها علیه او ننوشته‏ایم و نخوانده‏ایم.
  انگار همین ما نبودیم که دیروز تمام مشکلات فوتبال را یک صدا به او نسبت می‏دادیم و حتی از ناسزا گفتن به او در رسانه‏ای بزرگ هم ابایی نداشتیم. نگوییم که اینگونه نبودیم. مایی که حالا در همه جا سبب همه‏ی ناکامی‏ها را در عدم حضور او می‏بینیم. و مدتی است که دوباره به یاد او افتاده‏ایم. چرا؟ به سبب شخصیت بزرگش در جامعه‏ی جهانی؟ به سبب ثروتش؟ قدرتش؟ خلاقیتش؟ اراده اش؟ لباس‏های فروشگاهش؟ ناکامی فوتبالمان؟ نبود انسجام تیممان؟ یا پی بردن به اشتباه‏مان؟
نام و شخص مهم نیست، حفظ کرامت انسانی است که مهم است و ما این را فراموش می‏کنیم.

------------------------------------------

پا نوشت:

(1) گو این‏که تمامی معدن‏های سنگ‏پا در استان‏های غربی کشور واقع است.


امروز هشتم ذی الحجه است ...

    نظر

و او بزرگ تر است...

گوش کن. می‏شنوی؟ ... کاروان آهنگ رفتن می‏کند، و تو را می‏خواند. مگر نه منتظر بودی؟ نامه نوشتی که بیاید؟ مگر نه او را می‏خواندی؟ مگر نه عهد کردی؟ ... امامت تو را می‏خواند. گوش کن...
به چیزی نیاز نیست. نه علم و بیرق و دسته، نه طبل و دهل و زنجیر و سرنا. فقط دلت و خودت. برخیز و به یاری‏اش بشتاب. نه با اشک، که با عزمی برای گسستن. گسستن از خودت و خودی خودت. و عزمی برای پیوستن. پیوستن به رود، نه با چشمانی کبود که با دلی روشن، آزاد و رها، ‏استوار و با دیدگانی باز.
امام تو را می‏خواند. نه در کربلای عراق،‏ که در بتکده نوین جهانی. نه در برابر بدعهدی کوفیان، که در برابر خودبرتربینی یهودیان، نسیان مسیحیان، خود فروشی محمدیان و غفلت خفتگان. چه شده است ما را...؟
خوب گوش کن. ... می‏شنوی؟ ... در حسرت نمانی. ... برخیز.


نود

    نظر

‏و او بزرگ تر است...

 

1- پنجم دی ماه یادآور روز تلخ و تاسف باریه. قرار بود این رویداد متمایز بودنش و فوق العاده بودن و ویژه بودنش همیشه و همیشه حفظ بشه. شد؟ فردا پنجم دی ماهه و احتمالاً - اگر فراموش نکرده باشند 5 دی ماه را- باز از تلویزیون شاهد میزان رشد و شکوفایی بیش از حد بم خواهیم بود. آیا واقعاً این گونه هست؟

2- عجب حکایتی است این حکایت فوتبال. حکایت خنده دار و غم انگیز،‏یا حکایتی گریه آور و مضحک. نمیدانم. اما هر چه هست بد قصه ای است.
امان از خودپسندی ها و برای خود پسندی ها، امان از خودخواهی ها و برای خود خواهی ها، ...  امان از تصمیمات کبری، امان از خود برتر بینی ها، امان از دیگر کمتر بینی ها، ... پناه برخدا.

 

پا نوشت1: علاقه خاصی به فوتبال ندارم، ولی نمی دانم این بوی نا گرفته‏ی سیاست چه کرشمه ای دارد که وقتی از میدان فوتبال استشمامش می کنی ، حاضری تا صبح هم که شده بنشینی و نود را تماشا کنی. نودی که تا پیش از این چندان علاقه ای به آن نداشته ای.

پا نوشت 2:‏ خدا عالم تر است ...