یک عاشقانه ی آرام
و او بزرگ تر است...
پندی در تنهایی به خویش"از این مرتع، آهوانه بگری
زکه آغل خوکان است آنچه فردوسش می نمایند.
دل به چه خوش داشته یی؟
که مَرکَب رهوارت در زیر است و کلاه آفتابگیرت بر سر؟
مگر ندانستی
که بی مرکب و کلاهت به آن تیره ی جاودان خواهند سپرد؟
مگر ندانستی؟
چون شُتُرانت تشنه ماندن آموختند و به غدیری دیگر نویدت دادند.
چه غدیری ای دوست؟
که برای ماندگان، طریقی نمانده تا غدیری باشد.
اگر طاغی نیستی ساقی نیز نباش
اگر قفس نمی شکنی، عبث آوازخوانِ چنین باغی نیز نباش
سر به بهانه ای در این گنداب فرو مکن
و به تعفن این مرداب خو مکن
دُرّاعه ی زهدِ مزوّرانه از دوش انداز
خویشتن به جوش انداز
از این مرتع آهوانه بگریز
که آنچه فردوسش مینمایند،آغل خوکان است
نه منزلگاه نیکان."
زمانی، خیلی اتفاقی"یک عاشقانه آرام" به دستم رسید و خواندم. ابتدا آنچه برداشت میکردم، به نظرم پر بود از کلمات، جملات، بندها و احساسات شعارگونه و شاید تکراری وملال آور. اما خوبتر که نگاه میکردی، واقعاً اینگونه نبود. چرا که شاید این من بودم که تکراری بودم و در برابر تلنگرهایی که همیشه با آن مواجه میشدم، مقاومت میکردم. انگار که نویسنده هم خود این را میدانست که در جایی دیگر گفته بود:" ... اشتباه میکنی، ... کسی از شعار می ترسد که در شعار، چیزی تحریک کننده می بیند، چیزی برانگیزنده. همه ی نفی کنندگان شعارها، نفی کنندگان حرکتند. زیرا هر حرکتی ، هر قدر هم حقیر باشد، یک شعار است."و دیشب خیلی اتفاقی "غزلداستانهای سالهای بد"ش را در دست گرفتم و گفتار اولش را می خواندم، همان "پند در تنهایی خویش" اش را. و ساعتی بعد خبر سیما را شنیدم که کوچ کرده به دیار باقی.
خدا رحمتش کند. نادر ابراهیمی را.