ببخشید!
و او بزرگتر است ...
دیباچه
پاییز بود. یک روز تاریک و بارانی. و من دانشآموزی دبستانی. سال پنجم بود و به کمک آنچه «پارتی» اش میخوانند به دبستان جدید آمده بودم. ...
زنگ تفریح خورد و کلاس تعطیل شد. آسمان به شدت مینالید و سخت میبارید. ... و ما در کلاس ماندیم. جمعی دوستانه شور گرفتند تا در آن کلاس ِ دست بالا بیست متری، به جای حیاط مدرسه، بازی کنند. ... تازهوارد و غریبه که باشی، هیچ دعوت جمعی را بیپاسخ نمیگذاری.
... و شد آنچه نباید. هنوز در عیش بودیم که آقای ناظم در ورودی کلاس ظاهر شد. هر چند نگاه چشمانش نشان از عمق مهربانی داشت، قامت بلند و سبیلهای پر پشت و صدای رسایش دریای وحشت بود. ...
دفتر مدرسه، مدیر، ناظم. و آقای طاهرخانی ،معلم کلاسمان، که ساکت نشسته بود و نظارهگر. صحبت از تنبیه و جریمه بود. کسر نمره و نامهی احضاریهای برای والدین. نمیدانستم و نمیفهمیدم علت گریهها را. آنان میگریستند و من خیره به آنها مینگریستم. «مگه اینا چه اهمیتی داره که باید براش گریه کنم؟».
... همه میگریستند. ... همه میگریستیم. در همهمهای گنگ: «آقا! تو رو خدا ببخشید»، «آقا اجازه! غلط کردیم.»، « آقا!ببخشین»، «آقا! تو رو خدا». فریادهای وحشتناک ناظم، نگاههای خشمگین مدیر و زاریهای کودکانهی ما. آقای طاهرخانی سکوتش را شکست و همه آرام کرد و گفت: «هیچ وقت کاری نکنین که بعدش مجبور بشین بگین ببخشید. اما مرد باشین وقتی کاری کردین پاش وایستین. از من به شما نصیحت قبل ِ هر کاری خوب فکر کنین تا بعدش نخواد که بگین ببخشید».
... و در آخر، میانجیگری کرد و ما روانهی کلاس شدیم. البته با چشمانی کبود و نفسهایی بریده.
انجام
حکایت، حکایت میخ در سنگ کوفتن است و آب در هاون کوبیدن (1). چه سود بدانی و بفهمی و عمل نکنی، «که در کم خردی از همه عالم بیشی». به گونه ای که از آغاز هفته پنج بار مجبور به عذرخواهی شده ای. یعنی میانگین روزی 1.25 بار.!
سرانجام
و خدا داناتر است به سرانجام ما...
------------------------------------------------
پاورقی:
1- البته مثل های بیشتر هم هست