سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

حکایت من و آن تخته ی سفید

    نظر
و او بزرگ تر است...
مدتی بود سفیدی تخته سفید کوبیده بر دیوار، آزارم میداد. گفته بودند برای یادداشت ها است و یادآوری ها و یا برگزاری جلسات.هیچ گاه ندیده بودم یادداشتی بر آن نوشته شود.
دل به دریا زذم. گوشی موبایلم را برداشتم و فالی بر حافظ علیه الرحمه زدم. برخاستم. ماژیک را برداشتم و نوشتم:

و او بزرگ تر است...

امروز: حافظ
من و انکار شراب این چه حکایت باشد                  غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
من که شبها ره تقوا زده ام با دف و چنگ               این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد


رییس که به اتاقمان آمد، نیم نگاهی به تخته انداخت و گفت:"گل پور! این جا نباید از می و ساقی و این جور چیزا بگی. روشنه؟" ... و من خندیدم.
... صبح فردا، رییس که آمد اول پرسید: " امروز با کیه؟"

یاد باد آن روزگاران

مدت ها بود که تخته سفید کوبیده بر دیوار دوباره بی رنگ و نقش، مانده بود بر دیوار. سفید. بی یادداشت. ...
دیروز دوباره قصد کردم بنویسم. شاید برای آخرین بار. گوشی موبایل را برداشتم و فالی زدم. غزل جالبی بود.
با اجازه حافظ دست کاری اش کردم و نوشتم:

امروز: حافظ و ما

دیدم به خواب خویش که به دستم ستاره بود                   تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
بیست سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت                       تدبیر ما به دست نظام دو ساله بود