توفیق اجباری
و او بزرگ تر است ...
مدتی است با خود نیستم. با خود رودربایستی دارم.
حرفهای زیادی است برای نوشتن، نه گفتن. و حرف های زیادی است برای گفتن، نه نوشتن. نه این را مجالی است، نه آن را حالی. برای این گوشی نیافتم که بشنود و برای آن هوشی نبود که بنویسد. ماند و ماند و ماند. - و شاید م چنان خواهد ماند- سنگین شد و سنگین شد و سنگین شد. بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد. حالا من مانده ام و پشته ای از ناگفته هایی که نوشتنی نیست و نانوشته هایی که گفتنی نیست. سنگین و کوچک. و گاهی سبک و بزرگ. اصلاً گویی جرم واحد حجمش تابع است سینوسی که مدام مرا در اوج و حضیض هایش به بازی می گیرد.
نمی دانم چه میگویم یا چه باید بگویم.
توفیقی حاصل شده است اجباری، ناخواسته و علی رغم همه تلاشهایم، تا مدتی حضور نداشته باشم. نه اینجا، که هیچ جا. و من میخواهم نهایت استفاده را از این موهبت اجباری ببرم. دل بکنم از همه چی. بدون دغده. بدون احساس مسئولیت. بدون اندیشه فردا، بدون نگرانیهای روزانه، بدون ناگفتنی ها، بدون نانوشتنی ها و حتی بدون هیچ انگیزه ای. تا شاید فرصتی یافتم تا بدور از این همه هیاهو ذهنی به خودم بیندیشم. به آنچه هستم. انچه شدم. آنچه نیستم. آنچه نشدم.
و من با آغوش باز به استقبال این رویداد ناخواسته ی به ظاهر ناخوشایدند می روم. به یک سفر. بدون هیچ توشه ی با ارزشی. سبک. (باشد که سفر آخرم با توشه ای پربار باشد.)
نمی دانم بر میگردم یا نه.آدمی است دیگر. به دمی بند است. همان که گاهی ممد حیات است و گاهی مفرح ذات. اینکه کدامینش فرو رود و کدامینش در آید و در نهایت کدام اش غالب گردد در این سفر، خدا داند. پس خدا حافظ همه شما. بدرود.
پی نوشت یک: دعای خیرتان بدرقه راهم.
پی نوشت دو: حلالم کنید.