یادواره
و او بزرگ تر است...
1- روز قربان است، آماده شو برای قربانی کردن اسماعیلت، در پیشگاه خودت و خدایت، و پس از آن عیدت را جشن بگیر. اما پیش از آن یادت باشد که خودت را بشناس...
2- باز یلدا است و افسوس که دیگر شب خاطرههاست.
نه فقط خاطرهی یلدا و هندوانه و آجیل و آش و حافظ، که شده است خاطرهی همه کودکیها،
خاطرهی آن خانهی کهنسال مادر بزرگ،
خاطرهی آن ایوان بلند و سنگفرشهای ترکخوردهاش که میزبان همیشگی علفهای هرز بود،
خاطرهی آن باغچههای خشک شده، همان که زمانی کسی اجازه چیدن گلهای محمدیاش را نداشت.
خاطرهی درختهای خرمالو، گیلاس، سیب، آلبالو و بوتههای بادنجان و گوجه،
خاطرهی آن درخت انار پیر و ثمرهاش که همیشه ویژهی یلدا بود.
خاطرهی آن پلهها و دالانهای تو در تو که بازیگاه کودکانهمان بود،
خاطرهی آن اتاق بوی نا گرفتهی همیشه سرد، انبار خوراکیهای ممنوعه که به وقت مناسبش و با اجازه صاحبخانهاش حلال میشد.
خاطرهی آن زیرزمینهای تاریک وحشتناک و نمناک، که گویی دیرزمانی - که خود خاطرات کهنهتری بودند-آب ابنار و سراچه و سردخانه بودند.
خاطرهی آن حیاطهای بزرگ، که هم سالن مطالعه بود، هم زمین بازی، هم تفرجگاه روزهای بهاری.
خاطرهی روزهای عید، خاطره دیگهای آش و پلو،
خاطرهی آن خانهی کهنسال مادر بزرگ، با سقف شیروانی،
خانه ای که دیگر نیست، و امروز ساکنین بی شمارش -درسراچههایی مثلا زیبا- هرگز آن روزها را ندیدهاند.