کاروان بی واژه
و او بزرگ تر است...
خسته بودم و می خواستم تا انتهای مسیر چشمانم را بندم و استراحت کنم.گفتم:"آریاشهر". زل زد به چشمهایم.
مسافر پشتی گفت:"بیا بالا".
سوار شدم. تازه متوجه شدم که راننده ناشنواست. این اولین بار بود که با یک ناشنوا که توان تکلم هم نداشت، هم کلام می شدم.
شروع کرد برایم حرف زدن.
تا پایان مسیر برایم گفت. بی آنکه بتواند حرفی بزند.
او می گفت و به گمانم خیال می کرد که می فهمم و من هم فکر می کنم که می فهمیدم.
از زندگی اش، سختی هایش، شغل اش و خیلی چیزهای دیگر.
از خانواده اش، خرج تحصیل فرزندانش، پوشاک و خوراک شان.
از مسیرهای کاری اش از صبح تا شب. و اینکه در یک مسیر کار نمیکند. و همه جای تهران را می گردد تا مسافران تکراری به تورش نخورد.
از دعواهایش با برخی مسافرها، یا گاهی با پلیس ها.
از نگاه های تحقیرآمیز برخی مسافرها.
از دزدی گفت که با تهدید چاقو همه دخل آن روزش را برده بود.
از تقاضاهای عجیب برخی مسافرانش
...
و از اینکه همیشه شاکر خدا بوده است و مدیون الطاف او.
با اینکه خسته بودم، از همصحبتی با او لذت بردم.