سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

باران

باران ,     نظر
و او بزرگ تر است ...
چترم را بستم و زیر باران رفتم.
و به یاد سهراب که گفت:
" چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید."،
چشم هایم را زیر باران شستم.
- و چیست پاک تر از باران-
...
رهگذری را دیدم
که دوان می رفت با چتری در دست
گریزان از باران و از همجه چرخ های لغزنده
که مبادا لکی بردارد شلوارش.
شاید که او را وعده دیداری است. با دلدار.

و آواز کلاغی را دیدم
که از نبود پنیر، سکه و الماس شکایت میکرد.

و کبوتری را دیدم بی پروا
که لنگی پایش از شجاعت اش حکایت میکرد.

و سربازی را دیدم
ایستاده در باجه
با کلاهی بر سد
که مبادا اقای سفیر
- یا که میداند؟ شاید که وزیر-
دچار افت فشار گاز شود.

و رفتگری را دیدم
با جاروی جادوگر  شهر اُز
جوی ها را می شست

"بوی باران" را دیدم.
"بوی سبزه، بوی خاک" را.
و " شاخه های باران خورده، پاک" را.

اما ...
جور دیگر ندیدم.
با اینکه چشم هایم را شستم.
با باران.
انگار چشم هایم هنوز نا پاک است.
یا باران، دیگر آن باران نیست ...