سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

ما به التفاوت

و او بزرگ تر است...
در خبرها خواندم که دکتر کتابچه ای نفیس حاوی گزارش عملکرد یکی از وزرا را از مصادیق اسراف دانسته و دستور داده اند که ما به التفاوت قیمت برگه ها از حقوق شخص وزیر به نفع بیت المال کسر شود.
از خواندن و شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم؛ و از این که در کوچکترین امور جاری وزارتخانه ها هم چنین دقتی در نظر دکتر وجود دارد احساس غرور می کردم و حسی توام با افتخار داشتم از رعایت چنین اصولی. در همین حال و هوا ها بودم و مشغول اندازه گیری میزان گنجایش پوستم که رندی گفت:
مابه التفاوت های عدم تغییر ساعت در شش ماهه های سال های پیش از حقوق که باید کسر شود؟

سنگ تزیینی

    نظر

و او بزرگ تر است ...

با اجازه و پوزش از باباطاهر حکیم

 

به گورستان گذر کردم پریروز

بدیدم سنگ قبر امروز و دیروز

قبر دیروز ساده و بی طرح و نقش بود

امان از رنگ و آب سنگ امروز


باران

باران ,     نظر
و او بزرگ تر است ...
چترم را بستم و زیر باران رفتم.
و به یاد سهراب که گفت:
" چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید."،
چشم هایم را زیر باران شستم.
- و چیست پاک تر از باران-
...
رهگذری را دیدم
که دوان می رفت با چتری در دست
گریزان از باران و از همجه چرخ های لغزنده
که مبادا لکی بردارد شلوارش.
شاید که او را وعده دیداری است. با دلدار.

و آواز کلاغی را دیدم
که از نبود پنیر، سکه و الماس شکایت میکرد.

و کبوتری را دیدم بی پروا
که لنگی پایش از شجاعت اش حکایت میکرد.

و سربازی را دیدم
ایستاده در باجه
با کلاهی بر سد
که مبادا اقای سفیر
- یا که میداند؟ شاید که وزیر-
دچار افت فشار گاز شود.

و رفتگری را دیدم
با جاروی جادوگر  شهر اُز
جوی ها را می شست

"بوی باران" را دیدم.
"بوی سبزه، بوی خاک" را.
و " شاخه های باران خورده، پاک" را.

اما ...
جور دیگر ندیدم.
با اینکه چشم هایم را شستم.
با باران.
انگار چشم هایم هنوز نا پاک است.
یا باران، دیگر آن باران نیست ...


هدیه

و او بزرگ تر است ...

- سلام. وقت به خیر. جناب آقای "ف"؟
- بله. بفرمایید.
- خسته نباشید. توی مراسم اختتامیه جشنواره، منوجه شدیم که اثر ارسالی ما نیست و ظاهرا مفقود شده. با پیگیری هایی که کردیم آقای "ی" توی نجف آباد گفتن باید از دبیر جشنواره پیگیری کنیم و شماره شما رو دادن. تاکید کردن که از کارهایی که تحویل شما شده رسید دارن.
- اثرتون چی بوده؟
- تابلوی خوشنویسی.
- بله، بله، شما گل پور هستین؟ درسته؟ خوب هستین ان شا الله...؟
- بله، ممنون. ولی ...
- ببینید. از این اتفاقها توی این چند ساله ی گذشته جشنواره هم افتاده. ببینید ما تقصیری نداریم.
- منظورتون اینه که گم شدن یا تخریب آثار ارسالی تقصیر شما نیست؟ مگه ما بار اوله که جشنواره و مسابقه میبینیم جناب  آقای "ف"؟ شما در قبال امانتی که به شما سپرده شده مسئولین. کوتاهی کردن در مراقبت از امانت گناه و کوتاهیه.
- ولی اجازه بدید. این طور نیست که شما فکر میکنین.ببینید، اجازه بدین توضیح بدم. بعد از داوری و برگزاری جشنواره، به درخواست دانشگاه ما آثار شاخص و منتخب که مقام آورده بودن رو از نجف آباد تحویل گرفتیم و به نمایشگاه بین المللی قران فرستادیم. اما متاسفانه بعد از پایان نمایشگاه قرآن، معاونت فرهنگی بدون اطلاع ما و دبیرخونه، اثار رو مستقیما ارسال کردن به واحد علوم-تحقیقات. چون اونجا یک نمایشگاهی بوده تحت عنوان دستاوردهای 25 ساله ی دانشگاه. ...
- خوب؟ یعنی می فرمایید اونجا گم شده؟
- نه خیر. گم نشده. در بازدیدی که مسئولین و دکتر جاسبی از نمایشگاه نیم قرن دستاوردهای دانشگاه داشتن، از دو سه تا از کارای دانشجوها خوششون اومده و تعریف کردن. و اون آثار به اقای دکتر هدیه داده شده. که اثر شما هم جزو اونها بوده که تقدیم آقای جاسبی شده.
- ...
- ...
- الو؟ جناب گل پور ... ؟
- یعنی چی تقدیم آقای دکتر شده؟
- گفتم که. دکتر جاسبی خوششون اومده. دووستان هدیه دادن به دکتر.
- دوستان بی خود کردن. از کیسه خلیفه می بخشن؟
- آقای گل پور، زشته.
-  چی زشته؟ ضرب المثل من یا کاری که شما کردین؟

دیگر به خاطر ندارم جزییات این صحبت طولانی به کجا رسید. او می گفت و من خشمگین تر می شدم.
همین قدر به خاطر دارم که برای اش از رابطه امانت داری  و دین گفتم. و از جشنواره آنها که "هنرو ادبیات دینی" بود.
از خیانت در امانت گفتم و رابطه اش با دزدی.
از چاپلوسی دوستان گفتم و رابطه اش با دین مداری.
از پاچه خواری و تملق گفتم و رابطه اش با شغل.
از درک و شعور هنری گفتم و رابطه اش با مهمانان و بازدیدکنندگان ویژه.

و او هر بار به طریقی سعی داشت مرا توجیه کند و من توجیه نمی شدم.

و زبان باز کرد به مادیات.
و مثالهایی زد از کارهای بی ارزشی که تا کنون برایشان ارسال شده و مقام آورده.
و مثالهایی زد از کارهایی که دزدی هنری بوده و امضا شده.
و برایش از مالکیت معنوی گفتم و احساس غرور یک خالق از دستاورد شخصی اش.
از ارزشی گفتم که سنجه اش پول نیست.
از کاردستی های کودکی و نوجوانی اش گفتم که احتمالا می ساخته و حاضر نبوده برای نمایش عمومی حتی دو روز کاردستی اش در مدرسه بماند. ((اگر کودکی و نوجوانی پر شوری داشته بوده باشد))(*)
از انبردست خانه اش گفتم که حاضر نیست دو روز نزد همسایه امانت باشد.
از ماشین اش گفتم که امانت بگیرم و برای خوش آیند رییسم بدون اجازه اش به رییسم هدیه کنم.
و او هر بار به طریقی سعی داشت مرا توجیه کند و من توجیه نمی شدم.
و او ما را نمی فهمید.
 و من نمی فهمیدم او را، جشنواره شان را، دکتر را، اطرافیانش را، چاپلوسی شان را.
و تجسم کردم چهره واقعی برخی مردمان را در زیر نقابی از سیمای ظاهری. خندان، گشاده رو و بشاش.
من نفهمیدم چرا کسی اجازه دارد چیزی هدیه دهد که متعلق به او نیست.
من نفهمیدم چرا کسی اجازه دارد چیزی هدیه بگیرد که متعلق به هدیه دهنده نیست.

پی نوشت:
1- ابتدای این یادداشت بخشی از یک مکالمه تلفنی بود.
(*) شرمنده ام از بکار بردن این فعل بی ترکیب.

پس نوشت (بعدالتحریر):
این توضیح ضروری به نظر آمد که: بنده ،صاحب تابلوی مذکور، آن تابلوی مذکور را به خالق اثر ،خواهرم، برای شرکت در جشنواره ای در دانشگاه آزاد اسلامی امانت دادم که به این بلا گرفتار شد.



نمی دانم . . .

    نظر

و او بزرگ تر است ...

نمی‌دانم ...

نمی‌دانم برای تو باید گریست که کشته شده‌ای به ناحق برای حق، یا برای خویش که زنده‌ام  و حق ندانسته‌ام.
نمی‌دانم برای تو باید عزا گرفت که کشته شده‌ای مظلوم، یا برای خویش که زنده‌ام و ستم‌گر.
نمی‌دانم برای تو باید سینه زد که ملعونی بر سینه‌ات نشست ... ، یا برای خویش که سینه‌ام را قساوت گرفته.
نمی‌دانم برای تو باید جامه درید که  بی کفن و با بدنی برهنه دفن شده‌ای، یا برای خویش که جامه های ریا بر آن پوشیده است.
نمی‌دانم برای تو باید مویه کرد که خاندان‌ات به اسارت رفتند، یا برای خویش که اسیر دنیا گشته‌ام.
نمی‌دانم برای تو باید گریست که نیمه راه طواف‌ات معشوق را یافتی و به سوی‌اش شتافتی، یا برای خویش که هنوز بر گرد خود در طوافم.
نمی‌دانم برای تو باید عزا گرفت که عهد و پیمان‌ات شکسته شد، یا برای خویش که عهد و پیمان می‌شکنم.
نمی دانم برای تو باید گریست که سر از بدنت جدا افتاده، یا برای خویش که سِرّ سَر بر نیزه را نیافته.

نمی‌دانم...


دست

    نظر

و او بزرگ تر است ...

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست                بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است          که با نوشتن نامت شود معطر دست؟
حدیث حسن تو را نور می برد بر دوش                 شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست
چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود                     و گرنه بود شما را به آب کوثر دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:                 به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟
برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره                          طناب شد فلک و دشت سراسر دست
چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست             شد اسب، کشتی و آن دشت، بحر و لنگر دست
بریده باد دو دستی که با امید امان                     به روز واقعه بردارد از برادر دست
فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر              چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست
صنوبری ِ تو و سروی، به دست حاجت نیست         نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست
چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد         به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست
گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک                به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست
هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال                  اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟
مگر نیامدنِ دست از خجالت بود                          که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست
به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد                    شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست
حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت                    وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟
به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول              فدای همت مردی که داد آخر دست
در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود                    که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست
به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم          جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست
نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای                        نه افتخار زیارت دهد مکرر دست

***

به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار        ز پیک یار چه سرباز می‌زنی هر دست؟
به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز              حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست

 

ابوالفضل زرویی نصر آباد

 

 


بی دلی ...

    نظر

و او بزرگ‏تر است ...

دیشب آسمان هم این حوالی دودل بود. که ببارد آیا یا نه. که چه ببارد. گاهی برف. گاهی باران. گاهی برف و باران. گاهی... .
چه زود تصمیم‏اش را گرفت. بارید و بارید. سینه صاف کرد و خودش را سبک کرد. شاید اندکی.

صبح است و آسمان اما هنوز سبک نشده.

 

پ.ن.1- گاهی « زیر باران باید رفت» را گاهی باید چشید.

پ.ن.2- دیر زمانی است که نوشتن را گم کرده‏ام. زندگی روی دریا، واقعا شگرف است.