سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

پرسش (شاید 1*)

    نظر

و او بزرگ تر است...

دوستی بی مقدمه پرسید: " آدما کی فکر میکنن که پیر شدن؟"
با آنکه، بر روال عادت در مواجهه با هر پرسشی، گفتم:"بستگی داره. تا پیری رو چی بدونی و چطور معنی کنی."، ولی خوب میدانستم که چه پرسیده.
و من اندیشیدم: " چه فرقی داره؟ امروز یا فردا، یا شاید هیچ وقت." و هیچ نگفتم.
او منتظر پاسخ بود و من در این اندیشه که:" چرا باید به روزی فکر کنم که فکر میکنم پیر شدم؟" و هیچ نیافتم.
نگاه او همچنان در من و من فکر میکردم:" چرا این موضوع برات اهمیت داره؟ فکر کن الان پیرشدی. خوب که چی؟ میخوای زانوی غم بغل کنی و آماده مردن بشی؟"
و با اینکه به دوستم گفتم: " دیدی بعضیا موی سپیدشون رو رنگ می کنن یاسبیلهاشون رو می زنن؟ احتمالا اون موقع ست که فکر می کنن پیر شدن."، در دل به خودم و این پاسخ مسخره ام می خندیدم. و اندیشیدم:" چرا من عموی 63 ساله ام را پیر نمیدانم ولی مادربزرگ 68 ساله ام را پیر میبینم؟"
و پرسیدم: "چرا به نظرت پیری چیز بدیه؟".
و این بار به ظاهر من منتظر پاسخ و او در اندیشه. و فکر می کردم که: " پیری خوب است یا بد؟، چرا پیرها وقتی میخوان دعات کنن میگن: پیر شی جوون. ولی وقتی میخوان که دعاشون بکنی، میگن: تو جوونی دلت پاکه و دعات درگیر؟"
"و آیا من باید پیر شوم؟ چه روزی؟"
و اندیشیدم که:"شاید روزی که هیچ چیزی برای بردن یا باختن نیست، یا هیچ چیزی برای ناامیدی یا امیدوار شدن، برای هراس و وحشت یا دلهره و اضطراب نیست. هیچ چیزی برای لذت و شادی، برای اندوه و غم نیست. شاید روزی که هیچ چیزی برای گرفتاری و رهایی،‏ برای کار یا تفریح نیست.
آیا چنین روزی هست؟"

 

پی نوشت:
* "شاید 1" را از آنرو نوشتم که شاید این کودکانه پروری ها را -که در یک زندگی خوابگاهی کم نیستند- از این پس گاهی ثبت کنم.