سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

بزم بدرود (یا * یاد باد آن روزگاران*)

    نظر

و او بزرگ‏تر است ...

در خیال، خروجم را تصور کرده بودم.
کوله‏ام بر پشتم بود و سر پایینی فرخ را با پای پیاده قدم می‏زدم تا به انتهایش برسم و هر از گاهی پشت سرم را نگاه می‏کردم و ساختمان شماره‏ی 4 را. هوا تاریک شده بود. بارها برای خودم این تصویر را ساخته بودم.
درست مانند ورودم.
هوا تاریک شده بود. ابتدای فرخ پیاده شده بودم. باید پلاک چهار را پیدا می‏کردم. سربالایی فرخ را آن قدر رفتم تا به ته‏اش رسیدم. کوله‏ام بر پشتم بود. روزهای پایانی ماه رمضان بود. بالاخره بعد از حدود دو ماه، برای اسکان به اینجا معرفی شده بودم. تابلوی اعلانات اداره امور خوابگاه‏ها آدرس اینجا را پر پیچ و خم داده بود. به حکم همان مَثَل لقمه را دور سر پیچاندن.
اما خیال همیشه رنگ واقعیت نمی‏گیرد. بعد از یک خداحافظی باورنکردنی، خیلی ساده در خوابگاه را به روی خود بستم و به سرعت از آن دور شدم. برعکس روز اول که مضطرب بودم. اضطراب رویارویی با افرادی جدید و ناآشنا. ناخودآگاهانه همه را مرور کردم. همه افراد و خاطرات را.

با یاد آن‏ها که پیش از من رفتند:
هیجان و شور و نشاط بهروز در تمام رویدادهای روزانه، که هرگز ننوشت.
سکوت و غرور محمد و سحرخیزی‏هامان در آن تابستانی که زمان در اداره‏ی دولت بود.
دو هم اتاقی دوست داشتنی که ماه‏ها طول کشید مرا نیز بپذیرند.
قاه‏قاه‏های بی‏باکانه‏ی جواد.
یکرنگی و صفای بابک.
دلهره‏ی همیشگی جلال.
شجاعت، غفور و امید.

و با یاد آنان که خواهند رفت:
مهدی، و یک دنیا مهربانی و سکوت.
مظفر، رییس خوابگاه.(*)
پویا، که بیشتر نیست و در نبودنش روی مرا سفید کرد.
مجید، و ایده‏آل‏هایش و علاقه‏ی وافرش به پارسیان و هیتلر.
امیر، و خنده‏های لطیفش. یک حاجی دوست داشتنی.
سجاد، و شیطنت‏هایش که نفهمیدم در پس آن زبان پر جنب و جوش جه دارد برای پنهان کردن.
حامد، و دو رقم‏های اعشارش در محاسبه‏ی مخارج، که حضورش و اندیشه‏اش در هر بحثی نعمتی بود.
رضا، و آن اصغر بیچاره که ترسانده بودندش از حضور رضا.
حمید، و ریش‏هایش و البته بازوانی که کبود شدند، پاهایی که شکستند و کمرهایی که خرد شدند از ملاطفت‏های او و مشت‏هایش.
سیروس، و بچگانگی‏هایش.
امین، و رفتارها و بغض و حب‏های سینوسی‏اش که گاه حتی دامنه‏اش هم متغیر بود.
حسین، و صفای دل‏اش که همچون کویر بی‏آلایش است.
حمید، و غلوهای بی‏اندازه اش در بازگو کردن رویدادها.
و دکتر، ابوذر و افشین.

و به یاد همه‏ی خاطره‏های خوب:
به یاد آن پیچ معروف.
به یاد شربت‏های آبلیمو.
به یاد آن دیوان حافظ حاجی که گفتم فالنامه‏ی پانوشت‏اش را نباید خواند. و قول دادم نخواندش را.
به یاد آن شیرینی‏ها.
به یاد آن زنگ‏هایِ ساعتِ موبایل ِ پر سرو صدایِ بوق آلودِ گوش نواز.
به یاد آن هندوانه‏های در تاریکی.
به یاد آن سحرهای ماه رمضان و آن سفره‏های در کنار هم.
به یاد آن شب یلدا.
به یاد دکتر شکاری.
به یاد تب فوتبال‏دستی.
به یاد «آقای دانشجو» گفتن‏ها.
به یاد آن میهمان ناخوانده و تکیه کلام هایش. و آن چایی‏ای که نخورده پسرخاله‏اش کرد، هر چند دایی صدایش می‏کردیم.
به یاد گیم نت 343 و تب «ایج آو ایمپایرز» و به یاد شب بیداری‏هایش.
به یاد سالادهای اتاق 343 با بهروز، مهدی و مظفر.

و به یاد واحد 3-4

مجموعه‏ای از تضادها و رنگ‏ها که گاه در کنار هم رنگین کمان زیبایی هستند و گاه ...


پی نوشت 1: مدتی بود می‏خواستم درباره‏اش بنویسم. نمی‏شد. نمی‏شود. نوشتن‏اش یعنی به اندازه‏ی سه سال را تایپ کردن. سرآغازی برای نوشتن‏اش نیافتم. و فرازی و بعد فرودی و در پی‏اش سرانجامی. اما باید که نوشته می‏شد و این پراکنده‏ها حاصل این بایستن است.

پی نوشت 2: از همه‏شان طلب بخشش می‏کنم. به ویژه
از مهدی و مظفر و مجید.
از سجاد و افشین و سیروس.
و از امین.

(*)بیشتر از این نمیتوان از رییس گفت.