سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

بی دلی ...

    نظر

و او بزرگ‏تر است ...

دیشب آسمان هم این حوالی دودل بود. که ببارد آیا یا نه. که چه ببارد. گاهی برف. گاهی باران. گاهی برف و باران. گاهی... .
چه زود تصمیم‏اش را گرفت. بارید و بارید. سینه صاف کرد و خودش را سبک کرد. شاید اندکی.

صبح است و آسمان اما هنوز سبک نشده.

 

پ.ن.1- گاهی « زیر باران باید رفت» را گاهی باید چشید.

پ.ن.2- دیر زمانی است که نوشتن را گم کرده‏ام. زندگی روی دریا، واقعا شگرف است.

 


تکلیف

    نظر

و او بزرگ تر است ...

بچه که بودم و بچگی میکردم همیشه باید «صبر کن بابات بیاد تکلیفت رو روشن کنه.*» بعد ها توی مدرسه آقا معلم بود که یه عالمه بهمون تکلیف میداد و من هم همیشه شکایتش رو پیش بابام میکردم تا بابایی بیاد مدرسه و تکلیف آقا معلم رو روشن کنه.! مخصوصا اون روزی که گفت تکلیفتون اینه که از روی «گاو مش حسن» سه مرتبه بنویسین. آخ آخ چه روز سختی بود اون شب!
بعدترها که بزرگتر شده بودم تکلیفم تغییر کرده بود. میگفتند به سن تکلیف رسیده ای. و تکلیفهایی بود که باید انجام نمیشد و تکلیفهای که باید حتما انجام میشد. اما من هنوز معتقد بودم که اون تکلیف «گاو مش حسن» خیلی سخت تر بود. دیگر  دبیرستان که بودیم تکلیفم معلوم بود. من فقط باید برای کنکور تلاش میکردم**. اما بالاخره این تکلیفم هم تمام شد و من با سلام و صلوات*** راهی دانشگاه شدم. از اینجا به بعد ظاهرا دیگه تکلیفی نداشتم. اما این تخیل فقط چهار ماه دوام داشت. چون دوباره گوشزد شد که تکلیف تو فقط اینه که درس بخونی. و من چاره چه داشتم جز قبول؟
دانشگاه هم تموم شد. دیگه از این همه تکلیف رها شدم. آزاد... رها. ... آخ! چه حالی میداد این بلا تکلیفی...
اما این همه ماجرا نیست. چرا هیچ کس نیست که بیاد تکلیف من رو مشخص کنه. من که از عنفوان کودکی عادت کرده ام دیگران تکلیفم را روشن کنند حالا چه باید بکنم. خدا! خدا! خدا! من تکلیف میخوام. این بلا تکلیفی سخته... سخته... سخته...

  رونوشت:
- یگانه معبود ازلی و ابدی. حضرت باری تعالی.****
- گوش، چشم، زبان، عقل، دست، پا و کلیه اعضا و جوارح جهت بررسی.
- کلیه سازمانها‍، ارگانها، شخصیت های حقیقی و حقوقی، معلمان، مربیان، دبیران، بازنشستگان لشکری و کشوری جهت اطلاع.

 پانوشت:
* ترجمه امروزی:‏صبر می کردم بابام میومد تا تکلیفم رو روشن میکرد.
** ترجمه امروزی:‏ زور میزدم.
*** به همراه مقادیر متنابهی حد و مشتق و پیوستگی، اندکی نور، عدسی و آینه، تعدای جسم متحرک شتابدار و یکنواخت و خرده مقاومتها و سیملوله ها و خازنها.!
**** نمیتونم بگم جهت اطلاع. چون میدونم که اطلاع داری. نمیتونم بگم جهت روشن شدن تکلیفم. چون میدونم که تکلیفم از پیش معلومه. ولی خوب بهر حال باید رونوشت میشد.


خوشا به حالش ...

    نظر
و او بزرگ تر است ...

سال پیش که گل آقا رفت، همان شب اول با اینکه در کنارش بودم، دلم برایش تنگ شد. برای معصومیت اش. حتی اگر نمی توانستی آن را در واگویه خاطرات بزرگ ترها بیابی. خاطراتم پر بود از مهربانی هایش. همچون دیگران. نمی دانم چگونه گل آقای من شد.هر چه بود دیگر همه او را گل آقا می دانستند. او که رفت. خوشا به حالش. بدا به حال ما.

و آقای گل دیگری رفت. امسال در همان حوالی. روز پیش تر که با هم بودیم و از خاطراتش می گفت، خبری نداد. رفتنش را که شنیدم، دلم برایش تنگ شد. برای معصومیت اش. برای خنده هایش. برای مهربانی اش.  آقای گلی بود. او که رفت. خوشا به حالش. بدا به حال ما.

هر چیزی فانی است، جز ذات پاک او ...

    نظر
و او بزرگ تر است...

« تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ »

آن سراى آخرت را براى کسانى قرار مى‏دهیم که در زمین خواستار برترى و فساد نیستند و فرجام خوش از آن پرهیزگاران است

«القصص، 83»

رحمت بی پایان

    نظر
و او بزرگ‏تر است...

به نام خداوند بخشاینده‏ی مهربان.
سوگند به روشنایی روز، آن هنگام که آفتاب برآید،
و سوگند به شب چون آرام گیرد؛
که پروردگارت تو را وانگذاشته است و مورد خشم قرار نداده است.
و قطعاً آخرت برای تو از دنیا نیکوتر است.
و به زودی پروردگارت آن‏قدر به تو عطا می‏کند تا خرسند گردی.
مگر نه آنکه تو را یتیم که یافت، پناهت داد؟
و مگر نه آنکه تو را سرگشته که یافت، هدایت‏ات کرد؟
و مگر نه آنکه تو را تنگدست که یافت، بی نیازت گردانید؟
تو نیز یتیمان را میازار،
و نیازمندان را از خود مَران،
و از نعمت‏ها و بخشش‏های پروردگارت سخن بگوی.
الضحی

پی‏نوشت: به نظرم این سوره یکی از زیباترین کلام ها است که در آن خدا بندگانش را چنین نوید و امید می دهد.


افسوس

    نظر

و او بزرگ‏تر است...

گاهی بعضی سخن‏ها را که می‏کاوی، گویی گوهری نهفته است دَرَش که می‏توان از آن آموخت. حتی اگر به مصداقِ از بی‏ادب آموختن باشد.
هر کجا که می‏روی؟ هر آن چه که می‏بینی؟هر آن کاری که می‏شود؟ هر آن که از او می‏شنوی؟ و گاه حتی، هر آن چه که انجام می‏دهی؟ و کوتاه: آنچه در گذر زندگی رخ می‏دهد رنگ و بوی کنه آن سخن را بیش‏تر نمایان می‏کند.
و کیست که بداند، شاید گوینده‏اش در اوج نادانی آن را سروده باشد؟

و این سخن، به نظرم سیاسی‏ترین، اجتماعی‏ترین، فرهنگی‏ترین، دینی‏ترین، اخلاقی‏ترین، روان‏شناسانه‏ترین، شاعرانه‏ترین، نظامی‏ترین، عرفانی‏ترین، عالمانه‏ترین و حقیقی‏ترین سخنی است که در بیان حال گفته شده است، هر چند که آن را مظفرالدین شاه گفته باشد و هنوز رنگ کهنگی به خود نگرفته. آنجا که فرمود: «همه‏چی‏مان به همه‏چی‏مان می‏ماند»


بزم بدرود (یا * یاد باد آن روزگاران*)

    نظر

و او بزرگ‏تر است ...

در خیال، خروجم را تصور کرده بودم.
کوله‏ام بر پشتم بود و سر پایینی فرخ را با پای پیاده قدم می‏زدم تا به انتهایش برسم و هر از گاهی پشت سرم را نگاه می‏کردم و ساختمان شماره‏ی 4 را. هوا تاریک شده بود. بارها برای خودم این تصویر را ساخته بودم.
درست مانند ورودم.
هوا تاریک شده بود. ابتدای فرخ پیاده شده بودم. باید پلاک چهار را پیدا می‏کردم. سربالایی فرخ را آن قدر رفتم تا به ته‏اش رسیدم. کوله‏ام بر پشتم بود. روزهای پایانی ماه رمضان بود. بالاخره بعد از حدود دو ماه، برای اسکان به اینجا معرفی شده بودم. تابلوی اعلانات اداره امور خوابگاه‏ها آدرس اینجا را پر پیچ و خم داده بود. به حکم همان مَثَل لقمه را دور سر پیچاندن.
اما خیال همیشه رنگ واقعیت نمی‏گیرد. بعد از یک خداحافظی باورنکردنی، خیلی ساده در خوابگاه را به روی خود بستم و به سرعت از آن دور شدم. برعکس روز اول که مضطرب بودم. اضطراب رویارویی با افرادی جدید و ناآشنا. ناخودآگاهانه همه را مرور کردم. همه افراد و خاطرات را.

با یاد آن‏ها که پیش از من رفتند:
هیجان و شور و نشاط بهروز در تمام رویدادهای روزانه، که هرگز ننوشت.
سکوت و غرور محمد و سحرخیزی‏هامان در آن تابستانی که زمان در اداره‏ی دولت بود.
دو هم اتاقی دوست داشتنی که ماه‏ها طول کشید مرا نیز بپذیرند.
قاه‏قاه‏های بی‏باکانه‏ی جواد.
یکرنگی و صفای بابک.
دلهره‏ی همیشگی جلال.
شجاعت، غفور و امید.

و با یاد آنان که خواهند رفت:
مهدی، و یک دنیا مهربانی و سکوت.
مظفر، رییس خوابگاه.(*)
پویا، که بیشتر نیست و در نبودنش روی مرا سفید کرد.
مجید، و ایده‏آل‏هایش و علاقه‏ی وافرش به پارسیان و هیتلر.
امیر، و خنده‏های لطیفش. یک حاجی دوست داشتنی.
سجاد، و شیطنت‏هایش که نفهمیدم در پس آن زبان پر جنب و جوش جه دارد برای پنهان کردن.
حامد، و دو رقم‏های اعشارش در محاسبه‏ی مخارج، که حضورش و اندیشه‏اش در هر بحثی نعمتی بود.
رضا، و آن اصغر بیچاره که ترسانده بودندش از حضور رضا.
حمید، و ریش‏هایش و البته بازوانی که کبود شدند، پاهایی که شکستند و کمرهایی که خرد شدند از ملاطفت‏های او و مشت‏هایش.
سیروس، و بچگانگی‏هایش.
امین، و رفتارها و بغض و حب‏های سینوسی‏اش که گاه حتی دامنه‏اش هم متغیر بود.
حسین، و صفای دل‏اش که همچون کویر بی‏آلایش است.
حمید، و غلوهای بی‏اندازه اش در بازگو کردن رویدادها.
و دکتر، ابوذر و افشین.

و به یاد همه‏ی خاطره‏های خوب:
به یاد آن پیچ معروف.
به یاد شربت‏های آبلیمو.
به یاد آن دیوان حافظ حاجی که گفتم فالنامه‏ی پانوشت‏اش را نباید خواند. و قول دادم نخواندش را.
به یاد آن شیرینی‏ها.
به یاد آن زنگ‏هایِ ساعتِ موبایل ِ پر سرو صدایِ بوق آلودِ گوش نواز.
به یاد آن هندوانه‏های در تاریکی.
به یاد آن سحرهای ماه رمضان و آن سفره‏های در کنار هم.
به یاد آن شب یلدا.
به یاد دکتر شکاری.
به یاد تب فوتبال‏دستی.
به یاد «آقای دانشجو» گفتن‏ها.
به یاد آن میهمان ناخوانده و تکیه کلام هایش. و آن چایی‏ای که نخورده پسرخاله‏اش کرد، هر چند دایی صدایش می‏کردیم.
به یاد گیم نت 343 و تب «ایج آو ایمپایرز» و به یاد شب بیداری‏هایش.
به یاد سالادهای اتاق 343 با بهروز، مهدی و مظفر.

و به یاد واحد 3-4

مجموعه‏ای از تضادها و رنگ‏ها که گاه در کنار هم رنگین کمان زیبایی هستند و گاه ...


پی نوشت 1: مدتی بود می‏خواستم درباره‏اش بنویسم. نمی‏شد. نمی‏شود. نوشتن‏اش یعنی به اندازه‏ی سه سال را تایپ کردن. سرآغازی برای نوشتن‏اش نیافتم. و فرازی و بعد فرودی و در پی‏اش سرانجامی. اما باید که نوشته می‏شد و این پراکنده‏ها حاصل این بایستن است.

پی نوشت 2: از همه‏شان طلب بخشش می‏کنم. به ویژه
از مهدی و مظفر و مجید.
از سجاد و افشین و سیروس.
و از امین.

(*)بیشتر از این نمیتوان از رییس گفت.


دو روایت

    نظر

‏و او بزرگ‏تر است...

روایت نخست
نزدیک به دو سال پیش، او مرد. نه به همین سادگی که من نوشتم یا شما می‏خوانید. دانشجوی دکتری شیمی بود. می‏گفتند آخرین ماه‏های ماندنش در آزمایشگاه بوده. می‏گفتند کارش تمام بود.
در نخستین ساعت‏های تاریکی، آن‏چه در آزمایشگاه منفجر می‏شود، او را تکه تکه می‏کند. انفجار آن قدر شدید بوده که گفتند در کوتاه‏ترین زمانی، نیروهای امنیتی به محل رسیده‏اند.
آن زمان همه در تکاپو بودند و از دانشگاه خواسته شد برای ایمنی آزمایشگاه‏ها. ... و چه وعده‏ها داده شد. ... چندی بعد علت حادثه کوتاهی دانشجو تشخیص داده شد. ... و او مرده بود. 
او را نمی‏شناختم. خدا بیامرزدش و به خانواده‏اش صبر دهد. آن‏چه سبب یادآوری آن رخداد شده، رویدادی است که به تازگی اتفاق افتاده. دانشگاه چه مدبرانه مسئله را حل می‏کند و ایمنی را در محیط دانشگاه فراهم می‏کند. دانشجویانی که برای انجام پایان‏نامه‏ها و رساله‏هاشان باید در آزمایشگاه‏ها باشند- پایان‏نامه‏ها و رساله‏هایی که مالکیت مادی و معنوی‏اش از آن دانشگاه است (1)- مجبور به امضای تعهدنامه‏ای شده‏اند که در آن مسئولیت همه‏ی آن‏چه در آزمایشگاه‏ها رخ می‏دهد پذیرا می‏شوند.
...
چه دیوار کوتاهی است دیوار آن‏که مرده. همان‏که به خاطر کوتاهی‏اش آزمایشگاهی منفجر شده، و البته خودش تکه تکه. گفتند، استادی در محضر همه فرموده است:« حق‏اش بود. کسی که بلد نیست با دستگاه‏ها و تجهیزات آزمایشگاه کار کند، حق‏اش است.»

روایت دوم
پدرم، هرگاه خبر درگذشت آشنایی را می‏شنود می‏گوید: « مرگ حق است.خدا رحمت‏اش کند.»