سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی کرانه

کتاب

    نظر

و او بزرگ است...

بزرگ‏ترین دست‏آوردم از نمایشگاه کتاب: چهار جلد کتاب نفیس از سری کتاب‏های مترو برای کامل کردن سری سی جلدی. هشتصد تومان.
کتابهای خوبی است. پسندیده‏ام.

به نظرم رسید، هر خواندی‏ای،‏خریدنی نیست. نمی‏دانم، شاید همان‏گونه که هر خریدنی‏ای خواندنی نباشد.


پرسش (شاید 1*)

    نظر

و او بزرگ تر است...

دوستی بی مقدمه پرسید: " آدما کی فکر میکنن که پیر شدن؟"
با آنکه، بر روال عادت در مواجهه با هر پرسشی، گفتم:"بستگی داره. تا پیری رو چی بدونی و چطور معنی کنی."، ولی خوب میدانستم که چه پرسیده.
و من اندیشیدم: " چه فرقی داره؟ امروز یا فردا، یا شاید هیچ وقت." و هیچ نگفتم.
او منتظر پاسخ بود و من در این اندیشه که:" چرا باید به روزی فکر کنم که فکر میکنم پیر شدم؟" و هیچ نیافتم.
نگاه او همچنان در من و من فکر میکردم:" چرا این موضوع برات اهمیت داره؟ فکر کن الان پیرشدی. خوب که چی؟ میخوای زانوی غم بغل کنی و آماده مردن بشی؟"
و با اینکه به دوستم گفتم: " دیدی بعضیا موی سپیدشون رو رنگ می کنن یاسبیلهاشون رو می زنن؟ احتمالا اون موقع ست که فکر می کنن پیر شدن."، در دل به خودم و این پاسخ مسخره ام می خندیدم. و اندیشیدم:" چرا من عموی 63 ساله ام را پیر نمیدانم ولی مادربزرگ 68 ساله ام را پیر میبینم؟"
و پرسیدم: "چرا به نظرت پیری چیز بدیه؟".
و این بار به ظاهر من منتظر پاسخ و او در اندیشه. و فکر می کردم که: " پیری خوب است یا بد؟، چرا پیرها وقتی میخوان دعات کنن میگن: پیر شی جوون. ولی وقتی میخوان که دعاشون بکنی، میگن: تو جوونی دلت پاکه و دعات درگیر؟"
"و آیا من باید پیر شوم؟ چه روزی؟"
و اندیشیدم که:"شاید روزی که هیچ چیزی برای بردن یا باختن نیست، یا هیچ چیزی برای ناامیدی یا امیدوار شدن، برای هراس و وحشت یا دلهره و اضطراب نیست. هیچ چیزی برای لذت و شادی، برای اندوه و غم نیست. شاید روزی که هیچ چیزی برای گرفتاری و رهایی،‏ برای کار یا تفریح نیست.
آیا چنین روزی هست؟"

 

پی نوشت:
* "شاید 1" را از آنرو نوشتم که شاید این کودکانه پروری ها را -که در یک زندگی خوابگاهی کم نیستند- از این پس گاهی ثبت کنم.

 


مرزی هست ...؟

    نظر

و او بزرگ تر است ...

...
اینک این پرسنده می پرسد:
   پرسنده:«من شنیدستم
               تا جهان باقی ست، مرزی هست
               بین دانستن
               و ندانستن
               تو بگو، مزدک! چه میدانی؟
               آن سوی این مرز ناپیدا
               چیست؟
               وانکه زان سو چند و چون دانسته باشد کیست؟!»
    مزدک:‏ « من جز اینجایی که می بینم نمیدانم»
 پرسنده: « یا جز اینجایی که میدانی نمی بینی»
    مزدک: « من نمیدانم چه آنجا یا کجا آنجاست»         
      بودا: « از همین دانستن و دیدن
               یا ندانستن سخن می رفت»
 زرتشت: « آه، مزدک! کاش می دیدی
               شهربند رازهاست آنجا
               اهرمن آنجا، اهورا نیز»
     بودا: « پهندشت نی‏روانا نیز»
پرسنده: « پس خدا آنجاست؟
                                     هان؟
                                          شاید خدا آنجاست؟»
بین دانستن،
و ندانستن
تا جهان باقی‏ست مرزی هست.
همچنان بوده‏ست،
تا جهان بوده‏ست.

م. امید


بهارانه

    نظر

و او بزرگ تر است ...

 

بهارانه
باد بهار مرهم دلهای خسته است            گل مومیایی پر و بال شکسته است
وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه ها       شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است

 

بهارانه
بهارا، تلخ منشین خیز و پیش آی          گره واکن ز ابرو، چهره بگشای
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش       نوایی نو به مرغان چمن بخش


حمله

    نظر

و او بزرگ تر است ...

- سلام حمید. خوبی؟ چه خبرا؟
سلام. ممنون. بد نیستم.

- دفاع کردی؟
نه

- کی دفاع می کنی؟
هر وقت حمله کنن.

- کی حمله می کنن؟
هر وقت تو تیررس باشیم.

- یعنی تو تیررس نیستین؟
چرا. ولی نیست ما رو پدافند غیر عامل کار می کنیم، اینه که هنوز شناسایی مون نکردن.

- ایول بابا. حالا تا کی وقت داری؟
تا 15 بهمن 86. یعنی اگه بخوام عین شهرداری تهران بگم 25-  روز دیگه.

- یعنی کسر نمره میخوری؟
تازه هر روز صبح شیر با عسل هم می خورم.

- چرا چرت میگی؟ بجنب بابا دفاع کن برو سر کار و زندگی ات دیگه.
گفتم که هر وقت حمله کنن دفاع میکنم. می دونی تو قاموس ما تا حمله نکنن نباید واکنشی نشون داد. ولی به حد توان آمادگی دفاع مون رو بالا می بریم. ضمنا کار و زندگی کدومه؟ همین که بفهمن دفاع کردم مستقیم باید برم پادگان برا آموزش حمله...

- حالا کی آماده می شی؟
هر وقت تموم شد

پانوشت 1 - و من هر روز در تکرارم با این واژگان بی سر و ته تا شاید لبخندی بنشانم بر رخ آن پرسشگر عزیزی که از سر محبت با پرسش های تکراری اش بر روانم چونان پیاده نظامان شمشیر به دست رژه میرود و چونان پتک بر سرم می کوبد و مرا چاره چیست جز آنکه که بایستم و با لبخندی از ته دل ساختگی تلاش کنم تا هر بار پاسخی مضحک تر از پیش به او بدهم.

پانوشت 2 - شرمنده ام از روی دوستان عزیزی که سال پیش در همین حوالی مدام سوهان روح و خوره جسمش شده بودم و از روی علاقه پی گیر وضعیت پایان نامه شان بودم. بیچارگان چه کشیده اند از دست این حقیر. به ویژه آن سیامک عزیز.

پس‏نوشت- و امروز دیگری پرسشی نو کرد و من ناگزیر از پاسخ:
- چیزی هم نوشتی؟
آره، وصیت نامه‏ام آماده است.

-دیوونه منظورم پایان‏نامه‏تِ، نوشتی؟
اونو که نه، پایان‏نامه هرکسی رو که خدا می نویسه. بنده باید فقط حواسش باشه بی‏وصیت‏نامه نمونه.


کرامت

    نظر

و او بزرگ تر است...

  این جور وقت‏ها می‏گویند(1): "رو که نیست، سنگ پای قزوین است". با شما هستم، و شما، شما، شما، شما، شما، شما و تو.  چه زود یادمان می‏رود همه چیز. و چه نعمتی است این فراموشی. و چه مکری است خود را به آن کوچه زدن.
دیروز بخش‏های پایانی فوتبال ایران-سوریه را می‏دیدم. و مردمی که یک صدا فریاد می‏زدند:"علی دایی". مردمی که گاهی تماشاگرند، گاهی تماشاگرنما، گاهی کارشناسند، گاهی حرّاف، گاهی خبرنگار، گاهی مجری، گاهی ...
  نگوییم که هیچ کداممان آن فوتبال کذایی جام جهانی پیش را که عادل خان! گزارشگر‏اش بود ندیده‏ایم. نگوییم هیچ کداممان آن تصاویر جشنی را که مجری‏اش تقلید وی می‏کرد ندیده‏ایم و در موبایل‏هایمان نداشته‏ایم، نگوییم هیچ کداممان برنامه‏های کارشناسی فوتبال بعد از جام جهانی را ندیده‏ایم. نگوییم هیچ کداممان در روزنامه‏ها علیه او ننوشته‏ایم و نخوانده‏ایم.
  انگار همین ما نبودیم که دیروز تمام مشکلات فوتبال را یک صدا به او نسبت می‏دادیم و حتی از ناسزا گفتن به او در رسانه‏ای بزرگ هم ابایی نداشتیم. نگوییم که اینگونه نبودیم. مایی که حالا در همه جا سبب همه‏ی ناکامی‏ها را در عدم حضور او می‏بینیم. و مدتی است که دوباره به یاد او افتاده‏ایم. چرا؟ به سبب شخصیت بزرگش در جامعه‏ی جهانی؟ به سبب ثروتش؟ قدرتش؟ خلاقیتش؟ اراده اش؟ لباس‏های فروشگاهش؟ ناکامی فوتبالمان؟ نبود انسجام تیممان؟ یا پی بردن به اشتباه‏مان؟
نام و شخص مهم نیست، حفظ کرامت انسانی است که مهم است و ما این را فراموش می‏کنیم.

------------------------------------------

پا نوشت:

(1) گو این‏که تمامی معدن‏های سنگ‏پا در استان‏های غربی کشور واقع است.


امروز هشتم ذی الحجه است ...

    نظر

و او بزرگ تر است...

گوش کن. می‏شنوی؟ ... کاروان آهنگ رفتن می‏کند، و تو را می‏خواند. مگر نه منتظر بودی؟ نامه نوشتی که بیاید؟ مگر نه او را می‏خواندی؟ مگر نه عهد کردی؟ ... امامت تو را می‏خواند. گوش کن...
به چیزی نیاز نیست. نه علم و بیرق و دسته، نه طبل و دهل و زنجیر و سرنا. فقط دلت و خودت. برخیز و به یاری‏اش بشتاب. نه با اشک، که با عزمی برای گسستن. گسستن از خودت و خودی خودت. و عزمی برای پیوستن. پیوستن به رود، نه با چشمانی کبود که با دلی روشن، آزاد و رها، ‏استوار و با دیدگانی باز.
امام تو را می‏خواند. نه در کربلای عراق،‏ که در بتکده نوین جهانی. نه در برابر بدعهدی کوفیان، که در برابر خودبرتربینی یهودیان، نسیان مسیحیان، خود فروشی محمدیان و غفلت خفتگان. چه شده است ما را...؟
خوب گوش کن. ... می‏شنوی؟ ... در حسرت نمانی. ... برخیز.


نود

    نظر

‏و او بزرگ تر است...

 

1- پنجم دی ماه یادآور روز تلخ و تاسف باریه. قرار بود این رویداد متمایز بودنش و فوق العاده بودن و ویژه بودنش همیشه و همیشه حفظ بشه. شد؟ فردا پنجم دی ماهه و احتمالاً - اگر فراموش نکرده باشند 5 دی ماه را- باز از تلویزیون شاهد میزان رشد و شکوفایی بیش از حد بم خواهیم بود. آیا واقعاً این گونه هست؟

2- عجب حکایتی است این حکایت فوتبال. حکایت خنده دار و غم انگیز،‏یا حکایتی گریه آور و مضحک. نمیدانم. اما هر چه هست بد قصه ای است.
امان از خودپسندی ها و برای خود پسندی ها، امان از خودخواهی ها و برای خود خواهی ها، ...  امان از تصمیمات کبری، امان از خود برتر بینی ها، امان از دیگر کمتر بینی ها، ... پناه برخدا.

 

پا نوشت1: علاقه خاصی به فوتبال ندارم، ولی نمی دانم این بوی نا گرفته‏ی سیاست چه کرشمه ای دارد که وقتی از میدان فوتبال استشمامش می کنی ، حاضری تا صبح هم که شده بنشینی و نود را تماشا کنی. نودی که تا پیش از این چندان علاقه ای به آن نداشته ای.

پا نوشت 2:‏ خدا عالم تر است ...


یادواره

    نظر

و او بزرگ تر است...

1- روز قربان است، آماده شو برای قربانی کردن اسماعیلت، در پیشگاه خودت و خدایت، و پس از آن عیدت را جشن بگیر. اما پیش از آن یادت باشد که خودت را بشناس...

 

2- باز یلدا است و افسوس که دیگر شب خاطره‏هاست.
نه فقط خاطره‏ی یلدا و هندوانه و آجیل و آش و حافظ، که شده است خاطره‏ی همه کودکی‏ها،
خاطره‏ی آن خانه‏ی کهنسال مادر بزرگ،
خاطره‏ی  آن ایوان بلند و سنگفرش‏های ترک‏خورده‏اش که میزبان همیشگی علف‏های هرز بود،
خاطره‏ی آن باغچه‏های خشک شده، همان که زمانی کسی اجازه چیدن گل‏های محمدی‏اش را نداشت.
خاطره‏ی درخت‏های خرمالو، گیلاس، سیب، آلبالو و بوته‏های بادنجان و گوجه،
خاطره‏ی آن درخت انار پیر و ثمره‏اش که همیشه ویژه‏ی یلدا بود.
خاطره‏ی آن پله‏ها و دالان‏های تو در تو که بازیگاه کودکانه‏مان بود،
خاطره‏ی آن اتاق بوی نا گرفته‏ی همیشه سرد، انبار خوراکی‏های ممنوعه که به وقت مناسبش و با اجازه صاحب‏خانه‏اش حلال می‏شد.
خاطره‏ی آن زیرزمین‏های تاریک وحشتناک و نمناک، که گویی دیرزمانی  - که خود خاطرات کهنه‏تری بودند-آب ابنار و سراچه و سردخانه بودند.
خاطره‏ی آن حیاط‏های بزرگ، که هم سالن مطالعه بود، هم زمین بازی، هم تفرج‏گاه روزهای بهاری.
خاطره‏ی روزهای عید، خاطره دیگ‏های آش و پلو،
خاطره‏ی آن خانه‏ی کهنسال مادر بزرگ، با سقف شیروانی،
خانه ای که دیگر نیست، و امروز ساکنین بی شمارش -درسراچه‏هایی مثلا زیبا- هرگز آن روزها را ندیده‏اند.